صد هزاران روضه داری بیشتر سرمگو
حق در آغوش تو گریان و تو در آغوش او
سجده ای با صورت از زین کرده ای در قتلگاه
هم تیمم کرده ای با خاک هم با خون وضو
صد هزاران روضه داری بیشتر سرمگو
حق در آغوش تو گریان و تو در آغوش او
سجده ای با صورت از زین کرده ای در قتلگاه
هم تیمم کرده ای با خاک هم با خون وضو
ماییم و فقط روضه ی ارباب و دگر هیچ
چشمان پر اب و دل بی تاب و دگر هیچ
چون روزنه ای چشم فرو بسته از عالم
وابسته ی خورشید جهان تاب و دگر هیچ
خیال کن سر نی آفتاب هم باشد
نگاه زینب تو بی نقاب هم باشد
خیال کن که رقیه چه می کشد بی تو
سوال هاش اگر بی جواب هم باشد
خورشید و کهکشان شده حیران معجرت
ای نور محض یاور تو هست داورت
وقتی که مو به مو به علی مو نمیزنی
باید شویم لشگری از جَون و قنبرت
من از دیارِ غم و روزگارِ بارانم
من از اهالیِ اشک و تبارِ بارانم
کسی نمانده برایم غریب میمیرم
کسی نمانده بگویم چقدر دلگیرم
مانند ابر پیش یتیمان گریسته
مردی که پای غصه ی جانان گریسته
هر لحظه زندگی خودش را حسین دید
با این حساب از دل و از جان گریسته
حرامی دید آشوب تو را چشم ترَت را نه
تحمل میکنم اما وداعِ آخرت را نه
لباست کهنه پیراهن, تحمل میکنم باشد
ولی ای عشق, غارت کردن انگشترت را نه
سر می گذارم بر سر دیوار روضه
وقتی که می افتم به یاد یار روضه
عرض ارادت می کنم بر آن مسیحی
که روی دوش خود گرفته دار روضه
پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزهای دیدم سرت پیکر نداشت
بی برادر بودی و مظلوم, گیر آوردنت
گفتم ای قصابها آخر مگر خواهر نداشت ؟!
هر کس به دام عشق تو افتد اسیر نیست
آنکه گدای خوان تو باشد فقیر نیست
گشتم درون تک تک آیات حق ولی
سمت بهشت غیر نگاهت مسیر نیست
دست من و زنجیر, فکرش را نمی کردم
چه زود گشتم پیر, فکرش را نمی کردم
بالای تل بودم خودم دیدم که شد خنجر
باحنجرت درگیر, فکرش را نمی کردم
اشکی مرا به شامِ مصیبت نمانده است
چشمی تو را در این شبِ غربت نمانده است
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود
هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است