شعر شهادت اهل بیت

آخرین وداع

بانو! نباش فکر سفر , خوب می شوی

هنگام صبح , وقت سحر , خوب می شوی

 

این رو گرفتنت به خدا احتیاج نیست

از زخم ها نمانده اثر , خوب می شوی

تنهای خانه

وقتی شکست پهلوی زهرای خانه را

افتاده دید قامت آقای خانه را

 

فریاد زد سَر همه : هیزم بیاورید

آتش گرفته دامنِ دریای خانه را

دوباره هیئت … دوباره عزای مادر …

دوباره هیئت ما در عزای مادرتان

رسیده است به زیر کسای مادرتان

 

میان ذکر مصیبت عجیب نیست اگر

شنیده میشود اینجا صدای مادرتان

کوچه خاکی

می آمد از آن دور و به دستش تبری بود

انگار در آن کوچه خاکی خبری بود

دیری نگذشت از غم خاتم که زمانه

آبستن پیشامد جانسوز تری بود

شما راچرا زدند؟

با پا زدند بر در و در را صدا زدند

بی اطلاع آمده و بی هوا زدند

 

دیدند چون حریف نبردش نمی شوند

دستش طناب بسته به او پشت پا زدند

برایم تابوت درست کن

جایی برای کوثر و زمزم درست کن

اسما برای فاطمه مرهم درست کن

 

تابوت کوچکی که بمیرم درون آن

با چند تخته چوب برایم درست کن

آیا قبول می‌کنی‌ام …

ما بی‌خیال سیلی مادر نمی‌شویم

فارغ ز غصه‌ی گل پرپر نمی‌شویم

 

هرچند بر مصائب او گریه می‌کنیم

قادر به درک زخم کبوتر نمی‌شویم

باور نمی کنید؟

خورشیدم و زمان غروبم رسیده است

ابری سیاه هاله به رویم کشیده است

بعد از پدر بلای دو عالم شد ارث من

قسمت به سفره ام غم صد داغ چیده است

خسته ام …

دربسترم وخسته ام وتاب ندارم

شبها من ازآن ضربه در خواب ندارم

انگار بعید است دگر زنده بمانم

برگونه به جز گریه وسیلاب ندارم

دردت دوباره سخت شد …

نه صحبتی نه پرسشی نه یک جوابی

دردت دوباره سخت شد باید بخوابی

پهلو به پهلو کردنت خود داستانی است

شب تا به صبح بین بستر در عذابی

کاش میخ در …

نقش دستان مغیره به روی در حک بود

اثری بود که جای لگد مردک بود

چشم فضه به جراحات تنت خورد, وَ گفت:

کاش میخی که به در بود کمی کوچک بود

حمید رمی

 

زخم فدک

تمام اهل عالم دم گرفتند

به حال خانه ی ما غم گرفتند

که روزی روزگاری خانه ی ما

صفایی داشت آن را هم گرفتند

دکمه بازگشت به بالا