لوح و قلم ، کرسی و عرش و ذات هو را
باید از او جویا شد ، اسرار مگو را …
در کوچه و پس کوچه های آسمان ها
جبریل هم یک نیمه شب ، گم کرد او را
لوح و قلم ، کرسی و عرش و ذات هو را
باید از او جویا شد ، اسرار مگو را …
در کوچه و پس کوچه های آسمان ها
جبریل هم یک نیمه شب ، گم کرد او را
خدا میخواست بنویسد که بسم الله یعنی چه!
صراط المستقیمش چیست آیا؟ راه یعنی چه؟
بفهماند به مهر و ماه اصلا ماه یعنی چه!
به شاهان جهان گوید مراد از شاه یعنی چه؟
طلبیدی و به پابوس رسیدم با اشک
چشم خود را وسط صحن تو دیدم با اشک
خیره بر آینه کاری شدم و آب شدم
از خجالت! که چرا دیر رسیدم با اشک
بس که از مهرت جنون در کار مجنون ریخته
کاسه کاسه از دو چشمش خون به هامون ریخته
هر کجا روید نهالی برگ و بارش حیدری است
بذر مهرت را خدا در جان گردون ریخته
دلاورمرد می خواهد از این باده نیوشیدن
سپر را روبروی تیغ ابرویش نپوشیدن
بسان شیر شرزه بر صفوف خصم جوشیدن
که دارد زهره ی آنکه جگر از عبدود گیرد
قلبی که در هوای تو گشته است بیقرار
با پای دل رسیده به خلوت سرای یار
جایی ندیده بهتر از این روی خود زمین
جایی ندیده بهتر از این روز و روزگار
ای که جز خانه تو خلوت ما نیست که نیست
هر چه گشتیم دراین میکده جا نیست که نیست
من که جز نام تو نامی نشنیدم بی شک
جز صدای تو در این دهر صدا نیست که نیست
تا علی هست با نسب تر نیست
صحبت از جانشین دیگر نیست
هیچ کس با علی برابر نیست
مرد میدان سخت خیبر نیست
دلها اگر که بال برایِ تو میزنند
هر شب سری به سمتِ سرای تو میزنند
جبریل میشوند تمامِ کبوتران
وقتی که بال و پَر به هوای تو میزنند
شد در وسط خطبه لبِ خشک تو تر دوش
همّام تو میرفت در این فاصله بر دوش
سرگشته ی عشقت شده گویی, خبر آمد
خورشید در آورده سر از کوه و کمر دوش
لم داده ام به تکیه گه “لن ترانی” ات
من سخت راحتم که ندارم نشانی ات
اول تو از پیاله ی هستی چشیده ای
ما نیز می خوریم زجام دهانی ات
نبین از خاک بالشتی, به شب ها زیر سر دارد
و یا در پاش نعلینی پر از وصله, اگر دارد
نبین با چاه خلوت کرده و مأنوس او گشته
و همچون وسعت دریاش , خونی در جگر دارد