شعر مرثیه

کدبانو

حالتان خوب نیست کدبانو
نان چرا میپزی عزیز دلم…
حین برخواستن ز بستر خود
لب چرا میگزی عزیز دلم..

سید نیما نجاری

یک سوم سادات

گرچه به ظاهر از امامت یک پسر کشتند
یک سوم سادات را در پشت در کشتند

هم که پدر را پیش چشمان پسر بردند
هم که پسر را پیش چشمان پدر کشتند

درد کمر

چند روزی شده که مادر ما بیمار است
بین بستر بدن بی رمقش تب دار است
خواب در پلک ترش نیست, خودم دیدم که
سر شب تا سحر از درد کمر بیدار است

لالا نگفتنت

زهرا بس است سر به سر به سر غم گذاشتی
اصلا خیال کن که تو محسن نداشتی

لالا نگفتنت جگرم را نمک زده
گهواره ماند و طفلِ به دنیا نیامده

زهر کینه

 

ز زهر کینه شرر تا به پیکرت افتاد,
ترک به قامت همچون صنوبرت افتاد,

زغم مدار سماوات حق زهم پاشید,
به محض اینکه عبای تو بر سرت افتاد,

عبایِ مطهرش

زِ درد بال و پری زد ولی پرش اُفتاد
میان کوچه عبایِ مطهرش اُفتاد

دوباره کوچه‌ی باریک و سنگهایِ زمین
مواظب است نیاُفتد که آخرش اُفتاد

مرد غریبی

خادمت پشت در قصر خبر می خواهد

از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد

کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:

لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟

آستان رئـوف

کبوترِ دل من پر زده به سوی خراسان
که آب و دانه یِ خود را بگیرد ازخود سلطان

صدای زائر خسته به گوش شاه رسیده
من آمدم که پناهـم شود امیر غریبان

خورشید هشتم

اینروزها دارد زمین بوی خراسان
شد آسمان هم خادم کوی خراسان

هر کس گره دارد به کارش دست دارد
امروز و هر روز دگر سوی خراسان

بار زهر

اولین حبّه را که می‌خوردی,
کفر می‌رفت تا اذان بدهد
دست شیطان به تیغ زهرآگین
فرق خورشید را نشان بدهد

سخت است

سخت است پیش چشم پسر, دست و پا مزن
جانِ جواد, مادر خود را صدا مزن

حالا که زهر شیره‌ی جانِ تو را کشید
آتش به جان این جگر مبتلا مزن

لطفِ تو

نامت شفا بخش است , بر هر درد تسکین است
یادت مسِّرَت بخشِ دلهایی که غمگین است

دنیا و اهلش روز و شب روزی خورت هستند
یعنی همیشه سفره ی لطفِ تو رنگین است

دکمه بازگشت به بالا