آن کوچه تنگ بود و دلم تنگ تر ولی
سردرد من ز ضربه سیلی نبود و نیست
کی گفته رنگ چهره من فرق کرده است؟
این صورتم کبودی و نیلی نبود و نیست
ام الائمه
هرکه مرا با داغ زهرا آشنا کرد
خیرش قبولِ حق ، دلم را با خدا کرد
من دستبوسش می شوم تا روز محشر
هرکس مرا اینگونه بر او مبتلا کرد
نیست کاری بهتر از خدمت برای فاطمه
نیست مُزدی بهتر از مزدِ عزای فاطمه
از تمامِ نوکری شد اَفضل الاعمال ما
قطره اشکِ ریخته در روضه های فاطمه
اصلا نیازی نیست
از بسترت پاشی
با درد پیش پای
همسرت پاشی
محکم به در خوردی و محکم تر به دیوار
هم در به سر کوبیده شد هم سر به دیوار
به گونهای به گونهی تو لطمه خورده
گفتم نگیرد صورت کافر به دیوار
خون می رود ز چشم ترم پای رفتنت
پشتم خمید پای تماشای رفتنت
ای با شتاب عزم سفر کرده صبر کن
خانه هنوز نیست مهیای رفتنت
تا نفس داریم ما از سائلان حیدریم
فکر پروازیم هرشب گرچه بی بال و پریم
نوکران جای نفس هر روز عزت می کشند
مشتری های غم تو با همین چشم تریم
این سر که گرفته درد سامان دارد
این ابر دلش گرفته باران دارد
این دست ، دعا کند شفا می گیرد
زیرا که قنوت عشق، درمان دارد
داغت مرا همین دوشبه پیر کرده است
دیدی عبا به پایِ علی گیر کرده است
دیدی چقدر رویِ زمین خورد مرتضی
دیدی چگونه جسمِ تو را بُرد مرتضی
با لکنتش هی گریه میکرد و اذان می داد
گهواره ی خالی محسن را تکان می داد
هر بار از سد سکوت کوچه رد می شد
هر بار روی خاک می افتاد و جان می داد
شبانه آسمانش خاک می شد
نه زهرا ، بلکه جانش خاک می شد
چه خاکِ آتشینی داشت زهرا
دگر روح و روانش خاک می شد
چه شد که مجتبی دگر به جز غم و فغان نداشت؟!
چه دیده بود در گذر، تحمل بیان نداشت؟!
چه حالتی است؟! آسمان چرا به خاک می کشد؟!
رشیده ی علی که قد و قامتی کمان نداشت!