تو را به خیمه به این شانهی خَم آوردم
تو را به دستِ خودم حیف کمکم آوردم
برایِ خواهرکانت کمی لباسِ تو را…
برایِ گیسوی خود خاکِ عالم آوردم
تو را به خیمه به این شانهی خَم آوردم
تو را به دستِ خودم حیف کمکم آوردم
برایِ خواهرکانت کمی لباسِ تو را…
برایِ گیسوی خود خاکِ عالم آوردم
هرشب نسیم اشکِ مرا در بیاورد
تا عطرِ آن عبایِ معطر بیاورد
خاکی شده است شانهی تو تا برایِ ما
قدری از آن عبایِ مطهر بیاورد
گمان را شکست
غمی قامتِ آسمان را شکست
ببین حرمله
که پشتِ امامِ زمان را شکست
پلک تو را که ریخته چشم شکسته قابِ تو
وای که بویِ خون دهد روضهی آب آبِ تو
یک دو خط از مقتلتان کُشت تمامِ خلق را
با دلِ تو چه میکند اینهمه از کتابِ تو
پدری خَم شده تا دردِ کمر را بِکِشَد
مادری مانده که تا نازِ پسر را بکشد
چشمِ او خورد به لبهای تَرک خورده و گفت
کاش میشُد به لبش دیدهی تر را بکشد
آه بساطم به غیرِ آه ندارد
کاش بیایی به سرم راه ندارد
قطرهای از اشکِ تو کافیست ببینیم
روشنیِ خیمهیِ ما ماه ندارد
یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم و در خویش میریزم شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانیام؟
اگر سَریم بِجُز در حرم نیافتادیم
که جز به خانهی صاحب کَرَم نیافتادیم
زمانه خواست که ما سمتِ دیگری برویم
به لطفِ مادرتان از قَلَم نیافتادیم
دلِ شکستهی ما را به مَرحمی دریاب
مرا که خسته شدم این مُحَرمی دریاب
به سر به زیریِ ما , شَرمِ ما , تَرَحُم کُن
نه مَرحمیم برایت نه مَحرَمی دریاب
جانِ من جانِ من ای جانِ حسن
باز کن چشم به دامانِ حسن
یک عمو نه پدری بابایی
یا کمی ناله حسن جانِ حسن
اشکهایِ ما به دامانِ کریمی میرسَد
نامهیِ حاجاتِ ما با یاکریمی میرسَد
هرکه در این روضه میآید برای معرفت
پایش آخر بر صراطِ مستقیمی میرسَد
پدر تا شام رفتن با تو حیران کردنش با من
پریشان کردنش با تو پشیمان کردنش با من
اگر این شهر تاریک است من از آلِ خورشیدم
اگر شب پُر شده اینجا چراغان کردنش با من