حسن لطفی

دردِ غروب

دردِ غروب گریه‌ی ما را بلند کرد
این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد

در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد
در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد

شانه‌ات کجاست

در راه مانده ایم , ولی روبراه نَه
داریم سنگ و خاک ولی سرپناه نَه

در روز مشکل است ببینم شب آمدی؟
یعنی که چشم مانده برایم نگاه نَه

تا کجا سامان نیابیم

تا کجا سامان نیابیم و پریشانی کِشیم
تا به کِی تلخیِ این شبهایِ طولانی کِشیم

نوبتِ ما می‌شود آیا ؟ به ما هم سر زنی
رد شو از اینجا که بر راه تو پیشانی کِشیم

شالِ عزا

امشب بنشین لحظه‌ی آتش زدنم را
بنشین و ببین بارِ دگر سوختنم را

یکسال برای غمتان لحظه شمردیم
یک آه بکش چاک زنم پیرهنم را

رزقِ گدا

آهی کشید گریه‌ی ما را درآورید
ما را کُشید و شالِ عزا را درآورید

ما داد مثلِ پیرِ جوانمرده میزنیم
وقتی صدایِ گریه‌ی ما را درآورید

یا ولی الله

من که گُم کردم خودم را کاش پیدایم کنید
هِی بگریانید من را تا که دَریایم کنید

چشمِ ما یکسال دنبال سیاهی‌ها دوید
خیمه‌ای اُفتاده هستم باز برپایم کنید

پریشان

میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینه‌ی سوزانِ مرا

خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا

شالِ عزا

امشب بنشین لحظه‌ی آتش زدنم را
بنشین و ببین بارِ دگر سوختنم را

یکسال برای غمتان لحظه شمردیم
یک آه بکش چاک زنم پیرهنم را

گیر اُفتادم

میدَرد داغِ تو هر لحظه گریبانِ مرا
کاش خاموش کُنی سینه‌ی سوزانِ مرا

خنده کردند در این شهر همین که گفتم:
برسانید به او حالِ پریشانِ مرا

مظهر العجائب

دلها اگر که بال برایِ تو می‌زنند
هر شب سری به سمتِ سرای تو می‌زنند

جبریل می‌شوند تمامِ کبوتران
وقتی که بال و پَر به هوای تو می‌زنند

مردِ غمگین

وقتی نفس از سینه بالاتر نیاید
جز هِق هِق از این مردِ غمگین بر نیاید

خیلی برایِ آبرویم بد شد اینجا
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید

بابُ الجواد

هم آسمان قصیده‌ای از بی کرانی‌اش
هم بی کرانه‌ها غزلِ آسمانی‌اش

ای کال‌ها کمال سرِ کوچه‌باغ اوست
باید رسید تا به خدا با نشانی‌اش

دکمه بازگشت به بالا