حسینیه حدیث اشک

کاروانِ اشک

آن کاروانِ اشک رسید و مقابلش
از خنده بیخودند خواص و عوام هم

انگار عقدهٔ دلشان ‌وا نگشته است
حرفی نمی زنند به قدر سلام هم

واردِ کوفه شدم

واردِ کوفه شدم با هیبتی که داشتم..
یادم آمد از پدر با عزّتی که داشتم…

روزگاری آبرویی داشتم در بینِ شهر
واردِ کوفه شدم با غربتی که داشتم..

میان کوفه اسیرم

هرچند فاتح همه ی جنگها شدم
خیلی میان کوفه اسیر بلا شدم

ابروی من شکست سر کوچه ای شلوغ
زخمی سنگ بازی این بچه ها شدم

می‌کشم منت

چه‌کنم این‌قدر احسان و محبت را باز
تابه‌کی شکر کنم این‌همه نعمت را باز
رزق‌من تربت اصل تو نگردید حسین
می‌کشم منت جاروکش هیئت را باز

سالار زینب

ما را درون آتش کینه گداختند
از شش جهت به ساحت خورشید تاختند

در غارتت مسابقه ای بود بینشان
دیر آمدند هر چه ولیکن نباختند

بخوان اذان

قدم بزن کمی حالا که می روی اکبر
ببین که اشک غم از دیده ام سرازیر است

بخوان اذان و برو ای موذنم اما
برای کشتنت این بار بانکِ تکبیر است

با اینکه تشنه اند ولی از غم حسین
دیگر به شام ظهر عطش حرف آب نیست

دلسوز مردهای حرم بود زینب و
زین پس دلی به غصه زینب کباب نیست

بی سرپناه

بی سرپناه ، سایهٔ بر سر کجا روم
با شمر و با سنانِ ستمگر کجا روم

همراه خواهرت شده چشمان پستِشان
از ترس دستِ دشمن و معجر کجا روم

تب غارت

ناگهان دشت بلاخیز پر از هلهله شد
کوفه با شام سر غارت ما یک دله شد
تب غارت به همه دشت سرایت می کرد
با سرت خولی نامرد تجارت می کرد

پیکرت را جمع کردم

پُر شدم از غصّه و غمها دقیقاً بعدِ تو
مادرت ای گل شده تنها دقیقاً بعدِ تو

جرعه ای از آب نوشیدم به ضربِ ناسزا
سینه ام پُر شیر شد جانا دقیقاً بعدِ تو

خداحافظ حسین

بسته ام بارِ سفر را پس خداحافظ حسین
می برند این خون جگر را پس خداحافظ حسین

در دو زانویم نمانده قوّتی ، دلواپسم
می کِشم دردِ کمر را پس خداحافظ حسین

یا زینب

از آن جمع مکسر در حرم لشگر درآوردم
دمار از روزگار دشمن کافر در آوردم

به زلف رفته در دستان قاتل می خورم سوگند
خودم از دست و پای دخترت زیور درآوردم

دکمه بازگشت به بالا