رضا قاسمی

سرچشمه‌ی وحی

فاطمه سرچشمه‌ی وحی است، کوثر شاهد است
باء بسم‌اللهِ قرآن تا به آخر شاهد است

فاطمه سوغاتی عرش است، در تندیس سیب
لیله‌المعراج، می‌داند؛ پیمبر شاهد است

خانه‌ای که سوخت

حال من خوب است، اما بشنو و باور نکن
پس بمان و روزگارم را از این بدتر نکن

یا به دستِ ناتوانت اینقدَر زحمت نده
یا نه؛ چشمان مرا با گریه‌هایت تر نکن

حسین عشق

صدای چک‌چکِ چکامه‌خوانِ آسمان رسید
سکوت را شکست، رحمتی که ناگهان رسید
چقدر شعر، از نمازِ صبحِ ابر، می‌چکد
به پای دختری که با ترنّمِ اذان رسید

بی بی جانم

چادرت را می‌تکانی؛ می‌شود نوکر درست
می‌چکد بر خاک، اشکت؛ می‌شود قنبر درست

عرشیان از عرش می‌آیند، روی گنبدت
می‌کنند از ریشه‌های پرچم تو پَر درست

سلام آقا

سلامِ رو به ضریحم؛ جواب می‌خواهم
جواب، از لبِ عالیجناب می‌خواهم

سراب، آمده سیراب، از حرم برود
چقدر، تشنه‌ام از تشنه آب می‌خواهم

دَم گرم تو

سرمان گرمِ عطش بود، که باران آمد
نام دریا به لبِ خشکِ بیابان آمد
کنج تنهاییِ سرماکده می‌لرزیدیم
که دَم گرم تو با سوزِ زمستان آمد

حسن جان

هر زمان مجنون شدی؛ لیلا تلافی می‌کند
زشتی‌ات را نیز، او زیبا تلافی می‌کند

سر به راهش باش، دست از دامن او برندار
تا که دید افتاده‌ای از پا تلافی می‌کند

چه ضریحی

غزلی از حرمت ساخته‌ام با «مثلا»
گرچه خاک است روی قبر تو ؛ اما مثلا …

گنبدِ زرد تو خورشید شده می‌تابد
نور می‌گیرد از آن ؛ گنبدِ خضرا مثلا

دردِ پهلو

روزگاری بالش از بال و پَر قو داشتم
بر سرم تاج گلی از یاسِ شب‌بو داشتم

دختر شامی !؛ نبین حالا تمامش سوخته
تو کجا بودی ببینی تا کمر مو داشتم ؟!

مصحفِ روضه‌

چهل سال است، مقتل می‌چکد از چشم‌های من
چهل سال است گودال است، هر جایی برای من

چهل سال است، ابرِ اشک‌ریزی بر سرم دارم
که می‌بارد برای تشنه‌لب‌ها؛ پا به پای من

روضه‌ی حسین

مقتل کُشنده بود، ولی روضه‌خوان نمُرد
هر چند گریه کرد، ولی آسمان نمُرد

دیدم کتیبه سوخت، عَلم خم شد از غمش
با روضه‌ی حسین، زبان در دهان نمُرد

ناموسِ خدا

ای آنکه ناموسِ خدا هستی
پرده‌نشین عرش، نام توست
جایی که عقلِ ما نخواهد رفت
بالاتر از آنجا مقام توست

دکمه بازگشت به بالا