من از شکستن یک ظرف آب می ترسم
و از گرفتن حتی گلاب می ترسم
چنان از آتش چشمان شمر سوخته ام
که از نشستن در آفتاب می ترسم
من از شکستن یک ظرف آب می ترسم
و از گرفتن حتی گلاب می ترسم
چنان از آتش چشمان شمر سوخته ام
که از نشستن در آفتاب می ترسم
اگر دشمن به ما زخمِ زبان زد
سـرِ بازار مـا را بـی امـان زد
خودم دیدم که مستِ بی حیایی
به لـبهایِ تو چوبِ خیزران زد
حسین ایمانی
اومدم برا لبت دعا کنم
تو خرابه ها خدا خدا کنم
نوه فاطمه هستم اومدم
روزگار یزید و سیا کنم
من زینبم, مریم دخیل چادرم شد
در کسب رزق از آسمان ریزه خورم شد
عمری فقیر بخشش دست پُرم شد
خرج حمایت از ولی هر عنصرم شد
هرچند بی تودیدم , دوران پیریم را
ازیاد بردماما , باتو اسیریم را
چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اشرا
واکن که سیربینی,سیمای پیریم را
عدو خودسرانه مرا میزند
ببین از کجا تا کجا میزند
مرا با تمامیِّ نیروی خود
به یاد تو و مرتضی میزند
بعد از تو دشمن غارت اهل حرم کرد
قبل از همه حمله بگوش خواهرم کرد
اخنس نگاهی سوی چشمان ترم کرد
با پشت دستش تا که زد پلکم ورم کرد
تو میان طشت جاخوش کرده ای بابا – ولی
من برای دیدنت بالا و پایین می پرم
من تقلا کردن ام بی فایده ست پاشو ببین
حال دیگر گشته ام مانند زهرا مادرم
نانجیبی که مرا در این هیاهو میبرد
دختر گیسو سفیدت را به هر سو میبرد
دختری که بیشتر باشد شبیه فاطمه
ارث از مادربزرگش درد پهلو میبرد
آتش گرفتنِ جگرم را نگاه کن
زخم کنارچشم ترم را نگاه کن
از عمه اماگر که گلایه نمی کنی
ای سرشکسته, بال و پرم را نگاه کن
همین که کنج خرابه خدا خدا کردم
امام عاطفه را تا سحر صدا کردم
نه اینکه شکوه کنم از کبودیِ رویم
گلایه ازدو یهودیِ بی حیا کردم
می خورم قبطه که جای سر تو ای بابا
به روی دامن من بوده و آن بالایی
هرچه آمد به سرم نذر سر سوخته ات
روی نی هم بروی باز مرا بابایی