شعر روضه محرم

بهار حسین

به پیمبر قسم که چشم زدند!
قد و بالای حیدری ات را
نیزه ای از شکاف پهلویت
می برد عطر کوثری ات را

جذر و مد

بر کینه های کهنه ز حیدر اضافه شد
به بغض ها ز فاتح خیبر اضافه شد

تا گفت علی؛ منم نوه ی مرتضی علی
دیدم که چله چله به لشکر اضافه شد

سیب سرخ

خون می کنی تو بر جگرم, دست و پا مزن
آرام تر, علی, پسرم, دست و پا مزن

اینها تو را به تیر سه پر آب داده اند
پیش نگاه اهل حرم, دست و پا مزن

رقیه جان

همه جا از غبار آکندست
همه جا بوى خاک پیچیده
همه جا از سکوت شد لب ریز
دخترى روى خاک خوابیده

ماه ماتم میرسد

یازده ماه از خدا این روزها را خواستم
دیدۀ تر خواستم حال بکا را خواستم

اذن دق الباب این خانه برای ما بس است
استجابت پیشکش فیض دعا را خواستم

بساط روضه‌

باید برای زخم کاری زود مرهم بُرد
پس زود باید این دلم را تا محرم بُرد

اصلاً بساط روضه‌ی تو روسفیدم کرد
این روسیاهیِ مرا شال سیاهم برد

ولــــدی لب بــزن

من چگونه سوی خیمه خبرت را ببرم؟
خبــر ریختــن بــــــــــال و پرت را ببرم

واژه های بدنت سخت به هم ریخته است
سینه ات یـا جگـرت یــا که سرت را ببرم؟

باب الحوائج

 

کاش جایِ تو مرا می زد… نـَزَد
در گـلویم تیر جا می زد… نزد

چند قطره آب از او خواستم
کاش قیدِ مشک را می زد… نزد

من یتیمم ولی پدر دارم

 

 

من یتیمم ولی پدر دارم
دست لطف عمو به سر دارم

رفته میدان عمو و از دوریش
دل خون و دو چشم تر دارم

شکسته قامت او

به آه , دود دلش را به آسمان می‌داد
به سینه میزَد و تنها سری تکان می‌داد

شنید کرببلا….چشمِ او سیاهی رفت
فقط به این تنِ بی جان,حسین جان می‌داد

شب آخر …

امشب فقط مانده برای ما برادر
این دشت فردا می کند غوغا برادر

به روی نیزه

وقتی که روی نیزه کمی سر گذاشتی

در چشم ما دو بغض شناور گذاشتی

 

آنقدر روی نیزه به معراج رفته ای

پا از حریم عرش فراتر گذاشتی

 

دکمه بازگشت به بالا