شعر شهادت اهل بیت

ذکرِ علی

چارده قرن است و نامِ من غم است
زیرِ این آوارِ غم پشتم خم است

چارده قرن است و میسوزد درَم
نه فقط در، بلکه این بال و پرم

حق با علی ست

بیمار عشق تکیه به دارو نمیزند
شیعه به جز علی به کسی رو نمیزند
آدم هبوط کرد که همسایه اش شود
یعنی بهشت با نجفش مو نمیزند

شروع مصیبت

از کوچه شد شروع مصیبت، کلام سوخت
شعرم شرر گرفت و قلم پا به پام سوخت

از شورش جهنم و شرّ شراره ها
در یورش ستم، در دارالسلام سوخت

مجلس روضه

گوشه ای زانو بغل کردم،سحر دفتر به دست
گاه دستم روی سر بود و گهی هم سر به دست

رفته بودم مجلس روضه به عشق فاطمه
روضه خوان میگفت خورده در مدینه در به دست

درد عشق

همدم کسی به مثل تو پیدا نمی شود
جز با تو درد عشق مداوا نمی شود

از لحظه ای که در پس در خوانده ای مرا
نبود دمی که دیده چو دریا نمی شود

عمه ی سادات

هم آفتابی و هم سایه بر سرم داری
یک آسمان کرم و لطف دم به دم داری

تو آیتی ز بهشتی که آمدی ایران
به روی دوش خودت بیرق کرم داری

بغض بی انتها

 

غربت کوچه ها چه سنگین است
گریه ی بی صدا چه سنگین است

مادری بی دلیل ناله نزد
ضربه ی بی هوا چه سنگین است

جَدِّ غریبش

خون بر لبش نشست عرق بر جبین نشست
پنجاه و چند مرتبه آقا زمین نشست

پنجاه مرتبه به زمین خورد و ایستاد
از بس که زهر بر جگرش آتشین نشست

دورت بگردم

آمدی در خاک ایران,خاک ایران سبز شد
از جنوب کشور من تا خراسان سبز شد

ردِّ پایت شد مسیر رودهای بی قرار
هر کجا که آمدی حتی بیابان سبز شد

مرد غریبی

خادمت پشت در قصر خبر می خواهد

از شب مبهم این فتنه سحر می خواهد

کاش آن خوشه مسموم زبانش می گفت:

لب شیرین تو انگور مگر می خواهد؟

آستان رئـوف

کبوترِ دل من پر زده به سوی خراسان
که آب و دانه یِ خود را بگیرد ازخود سلطان

صدای زائر خسته به گوش شاه رسیده
من آمدم که پناهـم شود امیر غریبان

مزد رسالت

شروع واقعه ” اِنَّ الرَّجُل لَیَهجُر ” بود
دهان طعنه پر از ظلمت و تنفر بود
نداشت در سر خود چشم دیدن حق را
که لاعلاج ترین درد او تکبر بود

دکمه بازگشت به بالا