چیزی نمانده از بدنم در سهسالگی
خُرد است استخوان تنم در سهسالگی
درگیرِ دردِ سوختنم در سهسالگی
در قابِ چشم عمه، منم در سهسالگی
تصویرِ سایهروشنِ دورانِ پیریام
شعر شهادت حضرت رقيه
در وادی ایمن قدمی پا نگذراند..
عشاق محلی به تسلی نگذراند
بوسیدن تو ضعف و عطش را ز تنم برد
گیرم جلویم آب و غذا را نگذارند
شکسته اند مرا زیر دست و پا عمه
اگر شکسته تو را میزنم صدا عمه
عمو به جای پدر آمد و شما هم نیز
به جای مادر مظلومه ام بیا عمه
بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هرآنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد
فقط سه ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد
خوش آمدی، گله ای نیست، بهترم مثلا…
شبیه قبل نشستی برابرم، مثلا…
خیال میکنم اصلا مدینه ایم هنوز
بهشت چادر زهراست بسترم مثلا
بابا همینکه دخترکت بی پناه شد
بعد از هجوم اسیرِ غمِ یک سپاه شد
از قتلگاه، تا به خرابه مرا زدند
دور از نگاهِ تو همه جا قتلگاه شد
چشمش به راه بود وشبی پر ستاره داشت
رویش به ماه بود و غمی بی شماره داشت
ازآه جانگداز ،گلویش گرفته بود
از داغ روی داغ دلی پر شراره داشت
نه فقط خار به صحرای بلا زجرش داد
بلکه با کرب و بلا “کربـُبلا”زجرش داد
مقتل این گونه نوشته ست که “مٰاتَتْ کَـمِدْا”
بس که آن طایفه ی “بی سر و پا” زجرش داد
برای فاطمگی -گرچه او مثال ندارد
سه سال بیشتر این نازنین مجال ندارد
به حکم اینکه همه نور واحدند، در این قوم
بزرگواری ربطی به سن و سال ندارد
پیکرش را کشید یک نامرد
سر او را گرفت دستی سرد
حس غیرت اجین شده با درد
خواهرش داد میزند برگرد
ارثی ز یاس طایفه بیشک نداشتم
بر پهلویم اگر گُل میخک نداشتم
بعد از تو هیچ شب به مدارا سحر نشد
بعد از تو هیچ روز مبارک نداشتم
انگار روح فاطمه در او دمیده بود
آیینه ای که دیده عالم ندیده بود
هنگام خواب در بغل عمه زینبش
دختر نگو بگو ملکی آرمیده بود