خود را همینکه کشته ی عشقت مثال زد
با خون خویش طعنه به روز وصال زد
پیش تو عذر خواست که دم از زوال زد
با خادم و گدای تو حرف از کمال زد
مرغی که در هوای رخت بال بال زد
شعر مدح حضرت علی اکبر
آن که تا حشر مرا نوکر حیدر کرده
روزی شعر مرا چند برابر کرده
یا علی های مرا یا علی اکبر کرده
مَلَک خادم ،مَلَک سائل، مَلَک دربان؛ علی اکبر
فَلَک رَفعت به تایید فَلَک گردان؛ علی اکبر
تو خَلقاً مثل جَدّت مصطفی هستی و این یعنی
تو را بخشیده یزدان حُسن بیپایان؛ علی اکبر
تو خُلقاً مثل ختمُ الانبیا هستی و این یعنی
خدا، مدحِ تو را گُفتهست در قرآن؛ علی اکبر*
تو داری منطقی مثل رسول الله و این یعنی
سخن گفتی فقط با منطقِ ایمان؛ علی اکبر
تو آن ماهی که وقتی دیده شد در عالم ِکثرت
ز چشم افتاد حُسن ِیوسف ِکنعان؛ علی اکبر
تو آن ممسوسِ فیاللّهی که از ماهند تا ماهی
درون بحر اوصاف ِتو سرگردان؛علیاکبر
عمو می گفت ای والله،به تو می گفت ثارالله
بزن بر قلب میدان همچنان طوفان؛ علی اکبر
برای تو ز هم پاشیدنِ شیرازهی لشگر
شبیه آب خوردن بوده است آسان؛ علی اکبر
نه تنها دشمنان، آن روز حتّی دوستدارانت
شدند از طرزِ میدانداریت حیران؛ علی اکبر
به یاد فاتح بدر و حنین و خیبر و احزاب
نشاندی مرگ را برگُردهی گُردان؛ علی اکبر
تو افتادی و بابای تو هم مُشرف به مُردن شد
تو افتادی و بابا گفت: زینب جان” علی اکبر”…
به یاد مادرِ پهلو شکسته ناله ها کردم
چو پهلوی تو را دیدم به خون غلطان؛ علی اکبر
عصای پیری ام برخیز من چشمم نمیبیند
به سمت خیمه زینب را تو برگردان؛ علی اکبر
دلم شد شرحه شرحه؛ میوهی قلبم کنار تو
بلی داغِ جوان دردیست بیدرمان؛ علی اکبر
محمدقاسمی
سحر آمد کبوتریم همه
اکثراً ناز میخریم همه
عاشقی دردسر کشیدن داشت
در پی دادن سَریم همه
می شود گاهی وصال ازسختی هجران درست
مثل لبخندی که شد ازدیده گریان درست
کوزه مجنون شکست و حال مجنون خوب شد
میکنند از اخم لیلا هم دوا درمان درست
ماه روزیم و آفتاب شبیم
از قدیم عاشقیم! در طلبیم
ما عجم زادگان منتخبیم…
که گرفتار دلبری عربیم
گرچه پیاله ام ز شراب تو گشته خیس
با چند هو زدن سکنات تو گفت هیس
باران زد و سکوت لب تو ترانه ساخت
نام تو را نوشت روی جام، خوشنویس
هاتفی با دو صد شتاب آمد
با خمُی از گُلِ گُلاب آمد
غرقِ لبخند عاشقانه سرود
که نِگینی زِ گنج ناب آمد
عشق در سینه ى کبوترهاست
عاشقى از نگاهشان پیداست
عشق پرواز شاپرک ها و
برکه ى آب و ساحل و دریاست
پیش از اینها روزگاری روزگاری داشتم
با دلِ خود روزگاری کار و باری داشتم
تا که روزی کوچهی میخانه کاری داشتم
بعد از آن دیدم که چشمانِ خماری داشتم
عرش از نورِ خدا غرقِ طَلاطُم شُده بود
بَسکه میریخت گُل از عرش زمین گُم شده بود
باز هنگامهیِ یک جلوه تَبَسُم شده بود
وقتِ رقصیدنِ دل وقتِ ترنُم شده بود
علی زره که بپوشد همین که راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
همین که اسم علی آمده است در دل میدان
بس است تا گذر مرگ بر سپاه بیفتد
- ۱
- ۲