شود به اذن تو دریا ، سراب هم حتی
شود به نام تو موجی ، حباب هم حتی
کریم نیست کسی پیش سفره ات هرچند
به نام او بدهند آب و تاب هم حتی
شود به اذن تو دریا ، سراب هم حتی
شود به نام تو موجی ، حباب هم حتی
کریم نیست کسی پیش سفره ات هرچند
به نام او بدهند آب و تاب هم حتی
نامت شفا بخش است ، بر هر درد تسکین است
یادت مسِّرَت بخشِ دلهایی که غمگین است
دنیا و اهلش روز و شب روزی خورت هستند
یعنی همیشه سفره ی لطفِ تو رنگین است
هم جن بیاورید ، هم انسان بیاورید
یک لشکر بزرگ به میدان بیاورید
ازسنگ های سخت که بالای کوه هاست
تا ریگ های ریز بیابان بیاورید
بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هرآنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد
فقط سه ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد
خدا کند به دلت آب هم تکان نخورد
نشسته ام غباری به پلکتان نخورد
تو خوب باش فدای سرت، سر زینب
تو باش باغ دلم سیلی از خزان نخورد
رویِ زانویِ برادر پا اگر بگذاشته
آفتاب انگار منّت بر قمر بگذاشته
دستها را رویِ دوشِ دو پسر بگذاشته
آنکه رویِ شانهی عباس سر بگذاشته
ای داد بیداد از غریبی از اسیری..
من روی بام قصرم و تو درمسیری
منمَردم اما پیش هر نامرد رفتم
آواره شب تا صبح با پادرد رفتم
بی تو باحال پریشان و خرابم چه کنم
با دل سوخته و چشم پر ابم چه کنم
کعبه را دور ضریحت به طواف اوردی
من که دور از حرمت در تب و تابم چه کنم
دخیل هر خم مویش همه دندانه ها یک یک
شکسته در خم زلف چلیپا شانه ها یک یک
صف محشر مثالی باشد از تمثیل قربانگاه
برایت بال و پر آورده پس پروانه ها یک یک
رسیده است به دل های مرده جان بدهد
رسیده است کمی عشق یادمان بدهد
نفس بریده ی نفسیم و امده ما را
هوای تازه ای در اخرالزمان بدهد
لطفِ حق بودکه بر حالِ دلم شامل شد
کوثر انگار دوباره به نبی نازل شد
مات و مبهوت از این وجه تشابه..عالم
دختری آمد وآیینه صفت قابل شد
پروردهی زهراست از این رو رشیده ست
دریای بی پایانِ اوصاف حمیده ست
او زینب صُغری ست این یعنی خدا، باز
“زینت”برای شاه مردان آفریده ست
مانند زهرا مثل زینب چون خدیجه
او افتخارِ بانوانِ برگُزیدهست
آنسان که ما زهرا تر از زینب ندیدیم
چشم فلک زینب تر از او را ندیدهست
وقتی که دِق کرده ست از داغ حُسینش
فرض است بر ما که بگوییم او شهیده ست
او از طفولیت شبیه خواهر خویش
ماتم کشیده زجر دیده داغدیده ست
پیری قبل از موعد او بی سبب نیست
بر شانه از آغاز بار غم کشیده ست
این سرو پا برجا اگر قدّش کمانی ست
میراث دارِ مادری قامت خمیده ست
خاکم به سر، زخم زبان از شمر خورده
وقتی دم دروازه ی ساعت رسیده ست
خاکم به سر، از آفتاب گرم و سوزان
هم چادرش پوسیده هم رنگش پریده ست
از کعب نی باید بپرسی چند منزل
جان یتیمان برادر را خریده ست ؟؟؟
اینکه رقیّـه تشـنه جان داد و گرسنه
در بینِ ویرانه امانش را بُریده ست
محمّد قاسمی