شعر مذهبي

مستجاب

شود به اذن تو دریا ، سراب هم حتی
شود به نام تو موجی ، حباب هم حتی

کریم نیست کسی پیش سفره ات هرچند
به نام او بدهند آب و تاب هم حتی

رسم نوكري

نامت شفا بخش است ، بر هر درد تسکین است
یادت مسِّرَت بخشِ دلهایی که غمگین است

دنیا و اهلش روز و شب روزی خورت هستند
یعنی همیشه سفره ی لطفِ تو رنگین است

مباهله

هم جن بیاورید ، هم انسان بیاورید
یک لشکر بزرگ به میدان بیاورید

ازسنگ های سخت که بالای کوه هاست
تا ریگ های ریز بیابان بیاورید

بلا كشيده

بلا کشیده فقط از بلا خبر دارد
هرآنکه شد به بلا مبتلا خبر دارد

فقط سه ساله کبود است جای جای تنش
فقط رقیه از این ماجرا خبر دارد

غبار غم

خدا کند به دلت آب هم تکان نخورد
نشسته ام غباری به پلکتان نخورد

تو خوب باش فدای سرت، سر زینب
تو باش باغ دلم سیلی از خزان نخورد

زير سايه ي عباس

رویِ زانویِ برادر پا اگر بگذاشته
آفتاب انگار منّت بر قمر بگذاشته
دستها را رویِ دوشِ دو پسر بگذاشته
آنکه رویِ شانه‌ی عباس سر بگذاشته

غريب مسلم

ای داد بیداد از غریبی از اسیری..
من‌ روی بام قصرم‌ و تو در‌مسیری

من‌مَردم اما پیش هر نامرد رفتم
آواره شب تا صبح با پادرد رفتم

حال پريشان

بی تو باحال پریشان و خرابم چه کنم
با دل سوخته و چشم پر ابم چه کنم
کعبه را دور ضریحت به طواف اوردی
من که دور از حرمت در تب و تابم چه کنم

تو رب مني

دخیل هر خم مویش همه دندانه ها یک یک
شکسته در خم زلف چلیپا شانه ها یک یک

صف محشر مثالی باشد از تمثیل قربانگاه
برایت بال و پر آورده پس پروانه ها یک یک

فاطمه ي ثاني

رسیده است به دل های مرده جان بدهد
رسیده است کمی عشق یادمان بدهد
نفس بریده ی نفسیم و امده ما را
هوای تازه ای در اخرالزمان بدهد

جلوه زهرايي

لطفِ حق بودکه بر حالِ دلم شامل شد
کوثر انگار دوباره به نبی نازل شد

مات و مبهوت از این وجه تشابه..عالم
دختری آمد و‌آیینه صفت قابل شد

زينب صغري

پرورده‌ي‌ زهراست‌ از اين‌ رو رشيده‌ ست
درياي بي پايانِ اوصاف حميده‌ ست

او زينب‌ صُغري‌ ست اين‌ يعني‌ خدا، باز
“زینت”براي شاه مردان آفريده‌ ست

مانند زهرا مثل زينب چون خديجه
او افتخارِ بانوانِ برگُزيده‌ست

آنسان که ما زهرا تر از زینب ندیدیم
چشم فلك زینب تر از او را نديده‌ست

وقتي‌ كه دِق كرده‌ ست از داغ حُسينش
فرض‌ است بر ما كه بگوييم او شهيده ست

او‌ از طفولیت شبیه خواهر خویش
ماتم‌ كشيده زجر دیده داغدیده‌ ست

پیری قبل از موعد او بی سبب نیست
بر شانه از آغاز بار غم كشيده ست

اين سرو پا برجا اگر قدّش كماني ست
ميراث‌ دارِ مادری قامت خميده ست

خاكم به سر، زخم زبان از شمر خورده
وقتي دم دروازه ي ساعت رسيده ست

خاكم به سر، از آفتاب گرم و سوزان
هم چادرش پوسيده هم رنگش پریده ست

از كعب ني بايد بپرسي چند منزل
جان يتيمان برادر را خريده ست ؟؟؟

اينكه رقيّـه تشـنه جان داد و گرسنه
در بينِ ويرانه امانش را بُريده ست

محمّد قاسمي

دکمه بازگشت به بالا