شعر مذهبی

زخم جبین آورده ام

شمعی بیاور تا خودم پروانه ات باشم
آبی طلب کن تا خودم پیمانه ات باشم

مثل بیابان عرضِ حاجت بر تو دارم..،ابر!
تا شاهد باران دانه دانه ات باشم

یابن الحسن

با این که دائم مایه‌ی ننگ و عذابم
از خاکساری درت رو برنتابم

لطفا گذشته را فراموشش کن اصلا
امروز دیدن دارد این حال خرابم

دل می بری

ای آنکه از دل می بری زنگار ها را
با عشق درمان می کنی بیمار ها را

انکارِ وصلت را به جرم خویش کردیم
در شعر اگر چه دیده ای اصرار ها را

کربلا نمی بری ام

برای کشتن من اخم هم کنی کافیست
و قطره ای تو از اشکم که کم کنی کافیست

برای اینکه به سر حد دلخوشی برسم
همین که قلب مرا صحن غم کنی کافیست

قبر حسن آوار شد

در بقیع قبر حسن آوار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد
آسمان شهر یثرب تار شد
هرچه شد بین در و دیوار شد

گریه عشاق

صبا تو که سحر از کوی ما گذر داری..
خبر ز گریه عشاق در سحر داری

به گردن تو فتاده همیشه زحمت من
ببر سلام مرا تا بقیع پیش حسن

داغِ بقیع

اگرچه مرهمِ داغِ بقیع خونِ دل است
اگرچه زخم زدنــد ، التیـام می گیریم
خلیل می رسد و از تبـارِ شـب زده ها
به صبحِ صادق مان انتقام می گیریم

قبله‌ى حاجات

چشمم همین که گشت خوش‌اقبال، گریه کرد
یاد بقیع کرد و به هر حال گریه کرد

همراه چار قبله‌ى حاجات اشک ریخت
هم‌پاى چار کعبه‌ى آمال گریه کرد

روز عـزای شـیـعـیـان

آن بـقـعـه را دیـگـر چـرا تخریب کردند
قـبـــر امــــامــــان مـــرا تخریب کردند

یک گنـبـد سـاده و کوچک روی آن بود
آن را بـه شـکـلـی نــاروا تخریب کردند

غربت بقیع

می‌چکد غربت چو بارانی ز معنای بقیع
اوج غربت می‌شود معنا ز شب‌های بقیع

می‌فرستم کفتر جلد دلم را سمت آن
می‌نشیند با ادب محو تماشای بقیع

ای زائران خسته

ای‌شأنت ازدل،درکت از ادراک‌بالاتر
باید کجا پر زد؟ کجا از خاک بالاتر

حس‌می‌‌کندانسان‌کجا آغوش باران را
از عطر خاکِ مرقدی نمناک بالاتر

اذن دخول

وقتی که استعاره قلم را فرا گرفت
جای حسن نوشت غریب و عزا گرفت
اشکی لطیف گونه او را که بوسه زد
با بغض و گریه دست به سوی خدا گرفت

دکمه بازگشت به بالا