شعر مناجات امام زمان

الحق کریمان

الحق کریمان سفره ای پر نور دارند

در آن غذاهای لذیذی می گذارند

الحق غذای روحی ما دست آنهاست

آنها به جز اکرام که کاری ندارند

زباران نجیب تر

ای سبز چشم هات زباران نجیب تر
ای جذبه ات, نگاه خدا, بلکه سیب تر
از خنده ی بهار به گل آشنا تری
ای هر غروب جمعه غیابت غریب تر

شروع می شود

شروع می شود این قصه از همانجایی

که آفریده خداوند قد و بالایی

من از قبیلۀ مجنون رسیده ام اما

تو از دیار محمد تبار لیلایی

غروب جمعه

جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو

بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو

بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد

دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو

من از گناه خسته ام

اگر چه تو طبیبی و دوا درست می کنی

کمی برای خیر ما بلا درست می کنی

از این طرف همیشه بارها خراب می کنم

از آن طرف همیشه بارها درست می کنی

یک جرعه

یک جرعه, مستی از می ِسرمد بیاورید

بوی گلی زگلشن ِاحمد بیاورید

تا شعله شعله, عشق ,غزل برکشد زدل

از نغمه نغمه , شور ,درآمد بیاورید

زخم کهنه ی چشم انتظاری

دمی که سیر وجودم الی السما می شد

تمام صفحه ی شعرم پر از خدا می شد

گمان کنم خبر از یار می رسد امشب

که باب فیض الهی به سینه وا می شد

غم هجران

با من مست بگوئیدکه میخانه کجاست؟

ساغروجام می و باده ی مستانه کجاست؟

روزگاریست که میخانه به میخانه روم

در پی ساقیم و ساقی فرزانه کجاست؟

باز هم

باز هم, صحبت فرداست قرارِ ما ها

باز هم, خیر ندیدیم از این فرداها

چقدر پای همین وعده ی تو پیر شدند

جگر “مادر ها” موی سر”بابا ها

باید بپذیریم

 باید بپذیریم  که معضل بودم

 یک معضل غیر قابل حل بودم

  عاداتبدم حکایتش طولانی ست

 ازآخر صف همیشه اول بودم!

 

چقدر حرف دلم را

چقدر حرف دلم را به جاده ها بزنم

اجازه هست کمی حرف با شما بزنم؟

اجازه هست کمی درد دل کنم یا نه؟

اجازه هست که قید من و تو را بزنم؟

رؤیا به سر رسید

رؤیا به سر رسید حقیقت به بار شد

دوران وصل و خاتمه انتظار شد

دنیای منجمد شده از سردی گناه

دکمه بازگشت به بالا