علی رضوانی

امام عشق

غریب ماندن در کوچه دردسر دارد
فقط خداست که از حال تو خبر دارد

خدا کند که در این کوچه باز حداقل
طناب از سر دست تو دست بردارد

یا حیدر

عمر علی رسید به پایان دفترش
وقتی که سوخت سینه ی زهرای اطهرش

یک عمر پا به پای مصیبات فاطمه
خون دلی که خورد علی ، ریخت از سرش

روز جوان

خود را همینکه کشته ی عشقت مثال زد
با خون خویش طعنه به روز وصال زد
پیش تو عذر خواست که دم از زوال زد
با خادم و گدای تو حرف از کمال زد
مرغی که در هوای رخت بال بال زد

یا سید الساجدین(ع)

دوباره شب شد و از صبح تا همین حالا
چقدر خاطره از ذهن او گذر کرده

پس از حدود چهل سال گریه ؛ عمرش را
به یاد پیرهن پاره پاره سر کرده

غرق نوری

شهر لبریز از طراوت شد
تا که عطر تو بر مشام رسید
و خدا گفت چشمتان روشن
مادر یازده امام رسید

زینت ولی اللّه اعظم

قرار هست که از عشق با خبر باشد
نگاه تشنه ی خورشید بر قمر باشد

حسین روبروی زینبش نشسته اگر
بناست نور در این خانه بیشتر باشد

در تلاطم

درست وقت اذان بود ؛ وحی نازل شد
که دین حضرت خورشید تازه کامل شد
به لطف حضرت خورشید جان تازه گرفت
دلی که پای نفس های آسمان دل شد

ابن الرضا(ع)

قرار نیست به او احترام بگذارد
قرار نیست برایش مرام بگذارد

بناست پشت در حجره با زبان بدش
نمک روی دل زخم امام بگذارد

رحمت پروردگار

سلام حضرت والا سلام حضرت سلطان
سلام رحمت پروردگار حضرت باران

قسم به نان تنوری خانه ات که همیشه
به دستهای گدا داده است دست شما نان

غریب مدینه

نام تو را انگار با چشم تر آورده
این روضه خوان که باز حرف مادر آورده

قبر تو را گم کرد ؛ خیلی سخت پیدا کرد
وقتی که خاک از خاک قدری سر در آورده

مادر

میان صفحه ی آیینه آفتاب ترینی
بناست جلوه ی خورشید را دوباره ببینی

پر از محمَّدی عشق میشود نفس تو
دو شاخه ی گل از این باغچه اگر که بچینی

زخم دلش

دوباره شب شد و از صبح تا همین حالا
چقدر خاطره از ذهن او گذر کرده

پس از حدود چهل سال گریه ؛ عمرش را
به یاد پیرهن پاره پاره سر کرده

دکمه بازگشت به بالا