محسن صرامی

جانم حسن(ع)

در جمالش داشت انوار پیمبر را حسن
گیسوانش داشت با خود عطر حیدر را حسن

هر ملک با دیدن او گفته دارد بی گمان
خلق و خوی مادرش زهرای اطهر را حسن

جسم خسته

نمانده ذره ای حتی به جسم خسته جان اصلأ
نه ماند از شدت لکنت مرا شرح بیان اصلأ

بیا عمه کمک کن راس بابا را بده دستم
نمانده در تن رنجور و بیمارم توان اصلأ

شیرینی شور ات

بردن نام تو هنگام سخن می چسبد

گفتن ذکر تو در سینه زدن می چسبد

چائی روضه ی تو مست کند آدم را

چائی روضه ی تو سخت به من می چسبد

اهل نظر

آورده با خود اهل نظر را یکی یکی
پس بسته اند بار سفر را یکی یکی

اینجا کجاست،وادی طف،خاک نینوا
تکرار میکنند خبر را یکی یکی

مشغول دعا بود

نشنید کسی سوز صدای سخنم را
دیدند ولی لحظه ی پرپر شدنم را

مشغول دعا بودم و مشغول مناجات
بستند به سر نیزه سنان ها دهنم را

السلام و علیک

السلام و علیک یا ساقی
السلام و علیک یا عطشان
بوسه ها بر دودست تو زده ام
مانده ام بین لشگری حیران

اربأ اربا

به قدش دوخته او چشم ترش را خیلی
جلب کرده نگه او نظرش را خیلی

زد به میدان و کشیده است علی وار علی
به رخ لشگر کوفه هنرش را خیلی

وسط خطبه ی من

وسط خطبه ی من بود که پیش نظرم
تیری از چله رها،خورد به حلق پسرم

دست و پا میزد و من در عوض اش جان دادم
گریه ها کرد به حال من و او چشم ترم

پسرم

وسط خطبه ی من بود که پیش نظرم
تیری از چله رها،خورد به حلق پسرم

دست و پا میزد و من در عوض اش جان دادم
گریه ها کرد به حال من و او چشم ترم

برای عاشق

پسر رفته به بابایش خبرها اینچنین باشد
کرم را ارث از او برده اثرها اینچنین باشد

به حق در آسمانی اینچنین نورانی و زیبا
توقع هم همین باشد قمرها اینچنین باشد

عشق فرمود

عشق فرمود ندارم خبری بهتر از این
نیست،گشتیم،ندیدیم دری بهتر از این

حرف هفتاد و دو دلداده میان است،فقط
در کجا داشت کسی همسفری بهتر از این

عاشق شده ام

عاشق شده ام دیده ی تر داشته باشم
هر لحظه فقط از تو خبر داشته باشم

عاشق ندهد هدیه به معشوق عجیب است
پروانه شدم تا که هنر داشته باشم

دکمه بازگشت به بالا