محسن صرامی

عزیز الله

تو شدي محو من و آنچه خودت ميداني
من شدم عاشق اين حال تو در مهماني

اشتياق تو به رفتن همه را حيران كرد
همه گريان و تو برعكس همه خنداني

دردت به جان

دردت به جان دخترت پس پيكرت كو
خشكم زده با ديدنت بال و پرت كو

با اصغرت رفتي به ميدان،خاطرم هست
تنهاي تنها آمدي پس اصغرت كو

شکرولله

با وجودی که در این میخانه هستم تازه کار
بیقرارم،بیقرارم،بیقرام،بیقرار
شکرولله جذبه ی ساقی مرا کرده شکار
هم سپردم عقل و دل را با توکل دست یار

آمد به يادت

عمري فقط چشم ترش آمد به يادت
در تشنگي آب آورش آمد به يادت

وقتي جوانت پيش چشمت راه ميرفت
آري وداع اكبرش آمد به يادت

رئوف

هم جوادي و هم جوان هستي
پير جمع پيمبران هستي

هم شكوه زمين خاكي ما
هم ستون هاي آسمان هستي

یا عزیز الله

سراغ دست ساقي را من از پيمانه مي گيرم
خبر از زلف يار از پنجه هاي شانه مي گيرم

به هر در ميزنم شايد قرارم پشت در باشد
سرم خورده به سنگ اما در اينجا لانه مي گيرم

فزت و رب الكعبه

آن شب دوباره رفت پشت در به هم ريخت
باروضه هاي حضرت مادر به هم ريخت

آيات كوثر را فراوان خواند آن شب
از اول شب ساقي كوثر به هم ريخت

المنت ولله

عاشق نشد آنكس كه قرن را نشناسد
اي واي اگر بوي وطن را نشناسد

يعقوب به خود گفت الهي كه زليخا
عاشق نشود،يوسف من را نشناسد

یا حسن ابن علی(ع)

عاشق نشد آنكس كه قرن را نشناسد
اي واي اگر بوي وطن را نشناسد

يعقوب به خود گفت الهي كه زليخا
عاشق نشود،يوسف من را نشناسد

بانوی عشق

در همنشینی با نبی دیدی کمالت را
جَلَّ جَلالُ رَبی اوصاف جلالت را

تا اینکه شانت را بیارد بیشتر پائین
از عمد بالا برده دشمن سن و سالت را

عشق پيغمبر

ركاب آفرينش را درخشنده نگين هستي
چه بايد گفت وقتي با پيمبر همنشين هستي

سري از مريم و آسيه و حوا و هاجر هم
از اهل آسمان هائي كه مهمان زمين هستي

به او دادند كشتي را كه در آن ناخدا باشد
در اين دنياي خاكي او تجلي خدا باشد

خدا بود و نبي بود و بنا شد حضرت خاتم
نه در روي زمين بلكه امير ماسوا باشد

دکمه بازگشت به بالا