نیما نجاری

اربا اربا

و خداوند بفرمود حسیـن !
کربلا میوه ی غم می چینی

آرام گیر کودک من

از شوق یاری ام دل از دست داده ای

تا آفتاب عصر خودت را کشانده ای

شرمنده ام …فرات پر آب است و تو عزیز

مانند ماهیان به تلظی فتاده ای 

نیامد

ای مشک! چرا ساقی دربار نیامد؟

ما تشنه ی عشقیم…چرا یار نیامد؟

ای کاش که می آمدی و عمه نمیگفت ؛

ای اهل حرم ! میرو علمدار نیامد

 نیما نجاری

درست لحظه ی آخر

درست لحظه ی آخر در این محل افتاد

و قطره قطره ی اهلا من العسل افتاد

میان عرصه ی میدان عجیب غوغا شد

مفاصل تن قاسم یکی یکی وا شد

مادرم بین شعله ها

درب وا شد و به گوش همه

تق ترقهای استخوان آمد

مادرم فرصت دفاع نداشت

پشت هم ضربه ناگهان آمد

شکست گوشه ابرو

چقدر خون چکداز ریش ریش پیرُهنت

شکست گوشه ابرو…شکسته شد دهنت

در آن کشاکش گودال مگر نمیدانست

که ” لا یمسحو الا مطهرونبه تنت…!!!؟

 نیما نجاری

در سوخته

آتش به تمام قد بر افروخته دید

مسمار نمایان به در سوخته دید

یک لحظه تنفس حسین بند آمد

دیوار و تن و در چو بهم دوخته دید

نیما نجاری

 

دردانه

پدر نداشت…برادر نداشت…ستاره نداشت

و گوشواره که هیچ, کاش گوش پاره نداشت

و دخترک که پر از آبله است حنجرهاش

توان برای تنفسی دوباره نداشت

موعد دیدار

کاروان آمده و موعد دیدار شده

چشم بارانی عمه چه قدر تار شده

چه قدرعمه ی ساداتمصائب دیدند

چه قدر مردم بازار به ما خندیدند

بساط روضه

مجلس بدون اشک تو آقا نمیشود

اصلا بساط روضه مهیا نمیشود

آقا تو روضه خوان غم مادرت بشو

هر کس که روضه خوان زهرا نمیشود

سقای حرم

آقا یواش بال و پرت تیر میخورد

اینجا تمام دور و برت تیر میخورد

بی دست میروی و زمین میخوری و آه

یعنی حرم ببین سپرت تیر میخورد

به خدا بی حسیـن میمیرم

طرح نویی به داستان دادی

گوشه ی مقتلی نشان دادی

بار دیگر بساط روضه و اشک

به سگت باز استخوان دادی

دکمه بازگشت به بالا