هستی محرابی

فضل و کرَم

ای که سر از فضل و کرَم بی انتهایی
دارالامان و کعبه ی اهلِ ولایی

ایران گلستان گشته از یمنِ حضورت
از لطف و احسانِ تو و از فیضِ نورت

جام تولا

خوشا آن دل که شیدای علی شد
ز جان مستِ تولّای علی شد

خوشا آنکه به صوتِ عاشقانه
اذان گویِ مُصلّای علی شد

درد تنهایی

شب است و درد تنهایی و من دلتنگِ مهتابم
کنارِ شمع می سوزد به یادت چشم بی خوابم

چرا پایان نمی یابد شبِ بی حاصلم ای عشق
چنان در اشک گم گشتم تو گویی غرقِ گردابم

کریم آل طه

آمدی و در نگاهت عشق سرگردان شده
باغ سرشار از گل و آیینه ها خندان شده

خاک تا افلاک دورا دورِ تو در حرکتند
کهکشان تا کهکشان یکباره دُرّافشان شده

بارِ گنه

چِه کنم من دلم از بارِ گنه سنگین است
بر سرم این همه آوارِ گنه سنگین است

رو سیه آمده ام تا به درت توبه کنم
یک دل و این همه آثارِ گنه سنگین است

همسرِ خورشید

ایثار در راهِ خدا دینِ خدیجه است
چشمانِ عالم محوِ آیینِ خدیجه است

سجاده ی ذکرِ شبانه عاشقِ اوست
محراب هم مشتاقِ آمینِ خدیجه است

بغضِ سنگینم

فرو می ریزد امشب از نگاهت بغضِ سنگینم
چنان محصور در اشکم که جایی را نمی بینم

دلم خون است از صحن و سرای بی نشانِ تو
تو می بینی که می سوزم تو می دانی که غمگینم

سایه ی مادر

تحمل کردنش سخت است و عهدِ کودکی را گر
تو هم جای خودت باشیّ و هم جای پُرِ مادر

خودت را جای من بگذار گو این بی نوا دختر
چگونه سر کند آن را بدونِ سایه ات مادر!

ذکرِ علی

چارده قرن است و نامِ من غم است
زیرِ این آوارِ غم پشتم خم است

چارده قرن است و میسوزد درَم
نه فقط در، بلکه این بال و پرم

زخمِ بازویت

دوباره تازه شد داغِ کبودیِ سر و رویت
که حتی سنگ میگرید برای زخمِ بازویت

پَر و بالِ کبوتر را کسی حتی نمی بندد
عجب! از دستِ نامَردَم کمین کرده به پهلویت

علوی مذهبم

من مسلمان شده ی دستِ علی از ازلم
باده نوشِ یدِ ساقی ز شرابِ عسلم

در جهان نامِ من از جمله جدا گشت که چون
علوی مذهبم و شهره ی ضربُ المَثلم

مرا سوزانده

شب است و راهِ این کوه و بیابان
من و این سینه ی محزون و نالان

امان از بی کسی و درد هجران
امان از تیزیِ خارِ مغیلان

دکمه بازگشت به بالا