بسان آن کبوتر که به فکر دانه می افتد
به افت و خیز موهایت دلم چون شانه می افتد
می ازمیخانه مستوراست وساغر بی موالات است
دلم منطق نما می آید و دیوانه می افتد
بسان آن کبوتر که به فکر دانه می افتد
به افت و خیز موهایت دلم چون شانه می افتد
می ازمیخانه مستوراست وساغر بی موالات است
دلم منطق نما می آید و دیوانه می افتد
به نام مجتبی اینک قلم رقصد به دستانم
حسن غسال و آبش می , خودم هم جسم بی جانم
گهی گریان و نالانم , گهی خوشحالم و خندانم
چه کرده عشق او با من نمیدانم نمیدانم
به اشکهای عبدهای پر خطا نگاه کن
بیا به گریه زاریه منه گدا نگاه کن
ببین که با چه زحمتی به گنبدت رسیده ام
تو را به جان خواهرت … تو را خدا نگاه کن
هرمِ پر پروانه ی پر سوخته دارم
داغ دل یک مرد جگر سوخته دارم
دل هرچه کشید از غم هجران رخت بود
من شکوه از این هجر پدر سوخته دارم
دم دکانم ایستادم و خبر فروختم
برای هر خبر هزارتا جگر فروختم
فضول گشته قاصدت… به قیمت نگاه تو
نخوانده نامه ی تو را به نامه بر فروختم
کی می کُشد ما را فراق یار, آقا
کی می شوم لایق به یک دیدار ,آقا
هر دفعه قلبت را به یک شیوه شکستم
اما تو بخشیدی مرا هربار, آقا
لحظاتی که خدا خلقت دنیا می کرد
یاد از خال رخ حضرت مولا می کرد
عالمی بود اگر, عین عدم بود و فقط
مرتضی بود که با دست خود ابدا می کرد
ببخش اگر برای کار تو ثمر نداشتم
هوای عشق داشتم , ولی جگر نداشتم
برای راهت ای گلم تمام هستی دلم
همین دو قطره اشک بود و بیشتر نداشتم
من از گرسنگی مثِ
یه تیکه استخون شدم
وقتی سرت رو نیزه رفت
من دیگه نصف جون شدم
نگو چرا ز نخل غم ثمر درست می کنم
برای تیر هجر تو جگر درست می کنم
تمام روز را تو زخم می زنی به بال من
و من ز صبح تا به شام , پَر درست می کنم
بهر جارو زدن صحن تو مژگان داریم
جگر پاره ز داغ تو به دندان داریم
مو پریشان شده ی زلف پریشان توایم
ما در آشفتگی عشق تو سامان داریم
چنانکه ماهی تشنه به آب, محتاج است
تراب ما به ید بوتراب ,محتاج است
که گفته شمس , خودش بی نیاز از نور است
به امر و نهی علی , آفتاب, محتاج است