چشمت شبیه بختم در خواب غم فزایی است
واکن دو چشم تر را وقت گره گشایی است
پلکی بزن دلم را آزاد از این قفس کن
مژگان چشمهایت مفتاح دلگشایی است
چشمت شبیه بختم در خواب غم فزایی است
واکن دو چشم تر را وقت گره گشایی است
پلکی بزن دلم را آزاد از این قفس کن
مژگان چشمهایت مفتاح دلگشایی است
انا فتحنای خدا یعنی ابالفضل
بی دست و فوق دستها یعنی ابالفضل
هرکس گرفتار آمده آسوده باشد
دارالادای قرض ما یعنی ابالفضل
وقتی که رویِ شانه ات دیدم عَلَم را
حس کـرده ام آرامـشِ اهلِ حرم را
تا لحظه ای که این حرم عباس دارد
هرگـز نمی بیند کسـی نیلـوفـرم را
در آب دست برد و دل آب را شکست
با خنده ای ملیح که مهتاب را شکست
درخواهش لبش کفه ای آب بر گرفت
لرزید بر خود دل این خواب را شکست
ای بسته به دست تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفته ای از شرح و بیانها
تاعطر تو آمد غزلم بال در آورد
آزادشد از قید زمانها و مکانها
آن زمان که کار عشقم با شما مأوا گرفت
باز دم چون آه سوزانی ره بالا گرفت
تا که عکست بر کف آیینه ی قلبم نشست
مثل دجله جزرو مدی پهنه ی دریا گرفت
سقابه مشک آب برای حرم نداشت
افتادهروی خاک و به دستش علم نداشت
ازبس که تیر بر تن او بوسه داده بود
جاییبرای بوسه ز سر تا قدم نداشت
دو دیده ام به کنارت پر از قمر کردند
ز تیغ و نیزه تنت را چه مختصر کردند
چقدرخوب که غارتگرِدلها شدهای
حیدری زاده, پسر خواندهی زهرا(س)شدهای
حضرت ماه که خورشید پناهنده به توست
کاشفُ الکَربِ ولی اله عظمیا شدهای
تیغ ازکمین دو دستِ تنم راگرفت و بُرد
تا گاهواره پَرزدنم را گرفت و بُرد
از پشت نخل هایشریعه تبر به دست
گل برگهاییاسمنم را گرفت و بُرد
یک دشت نیزهحُرمتِ سی سال منصبِ
جنگ سختی شده من محو تماشا شدهام
کنج این خیمه بسیخسته و تنها شده ام
مشک باشی و دمچشم رباب میفهمی؛
از چه رو اینهمهآشفته و شیدا شده ام