شعر روضه قتلگاه

سالار زینب(س)

با خنده با تحقیر خنجر را گرفته
بر سینه اش زانو زده سر را گرفته

ای کاش رو به قبله اش میکرد نامرد
یک دست مو یک دست خنجر را گرفته

قتلگاه

دیدمت در بین گودالی و غمگین می شوی

در میان حوض خون رفتی و رنگین می شوی

گاه زیر چکمه ها هستی و سنگین می شوی

گاه با سرنیزه ها بالا و پائین می شوی

شلوغی گودال

مثل گیسوی در همت دیدم

ناگهان پیکر تو در هم شد

نانجیبی به قصد کشتن تو

از روی اسب سمت تو خم شد


چه میخواهی از او …

مرد میخواهد به پای روضه بنشیند , که شد

صحبت از جسمی تکیده , لحظه های آخرش

نیزه و شمشیر وتیر و سنگ باشد جای خود

چکمه ای بر سینه و رگهای خشک حنجرش

نوک نیزه

شمر آهسته صدا زد: جگرت می سوزد?

عضو عضو بدنت, بال و پرت می سوزد

خس خس سینه که نه , زمزمه ای از پاییز

برگ ریزان شده از پا به سرت , می سوزد

تیر از سینه تو رد شده گویا , که چنین

با تکان دادن دستت , کمرت می سوزد

سر خونین تو را بر نوک نیزه زده ام

تا ببینی که چگونه ثمرت می سوزد

وای..در تیر رس چشم حرامی دیدم

معجر  دخترکان حرمت می سوزد

قاسم افرند

واویلا

کربلا محشر کبری شده است واویلا

خون جگر حضرت زهرا شده است واویلا

گوش در گوش همه لشگریان میگفتند

پسر فاطمه تنها شده است واویلا

شکستند …

ای وای از آن دمی که آیینه ها شکستند

وقتی دل شما را در کربلا شکستند

وقتی که بیعت خود تنها برای درهم

یک عده کوفیان آدم نما شکستند

به عزت و شرف لا اله الا الله

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد

عزیز فاطمه از اسب بر زمین افتاد

قسم به اشهد ان لا اله الا الله

همین که خورد زمین مادرش رسید از راه

حسین غریب مادر

یک جای سالم در بدن دیگر نداری

جایی برای بوسه بر پیکر نداری

با گوش هایم میشنیدم من که گفتند

یابن علی سر را بذاری بر نداری

گوشه ی گودال

یک روح واحدند, ولی از بدن, جدا

در اتحاد نیست “تو” از”او” و “من” جدا

این دو, دو نیستند, تجلی وحدتند

پس باطناً یک اند ولی ظاهراً جدا

گفتم مرو…

بس کن حسین سربه سر نیزه ها مکن

بس کن حسین مادرمان را صدا مکن

بس کن حسین هستی من سایه ی سرم

بس کن حسین جان من و جان مادرم

نیزها

نیزهادر دهنت مهمان شد

کاردشمن به نظر اسان شد

انقدرغارت تو طول کشید

کهتمام بدنت عریان شد

دکمه بازگشت به بالا