شعر شعر مصائب اسارت شام و کوفه

گریه های طفل خردسال

بر نیامد از تمنای لبش کامم هنوز

او به روی نیزه رفت و من به دنبالش هنوز

زینت دوش نبی مصطفی حقش نبود

بر زمین کربلا ماند پر و بالش هنوز

ای وای بر من

در نیزه می آید سرت, ای وای بر من

مانده به صحرا پیکرت, ای وای بر من

چون خانه ما در مدینه, خیمه ها سوخت

با ناله های مادرت, ای وای بر من

آن قاتلی که در بر ما مست میکند

آن قاتلی که در بر ما مست میکند

انگشتر عقیق تو در دست میکند

ای باغبان که باغ و بهارت خزان شده

صبر تو با هزار بلا امتحان شده

بر اوج نیزه ها

خورشید,گرم ِ دلبری از روی نیزه ها

لبخند میزند سَری از روی نیزه ها

دل برده است از تن ِ بی جانِ خواهری

صوت خوش ِ برادری از روی نیزه ها

خورشید روی نیزه ها

خورشید,گرم ِ دلبری از روی نیزه ها
لبخند میزند سَری از روی نیزه ها

دل برده است از تن ِ بی جانِ خواهری
صوت خوش ِ برادری از روی نیزه ها

تبسم خورشید

روی نی جلوه ی الله تبسم می کرد

لب خورشید, سوی ماه تبسم می کرد

تا نگاهش به سوی زینب خود می افتاد

گاه گریان شده , ناگاه تبسم می کرد

بگذار بگذریم…

هر چند پای بی رمق او توان نداشت

هر چند بین قافله جانش امان نداشت

بار امانتی که به منزل رسانده است

چیزی کم از رسالت پیغمبران نداشت

دکمه بازگشت به بالا