چقدر حرف که بی ربط آمده، تا… با…
برای آنکه شود حرف من مهیا با…
دو چشم من به گمانم که آشنا هستید
یکی دو بار به نی دیده ام شما را با…
چقدر حرف که بی ربط آمده، تا… با…
برای آنکه شود حرف من مهیا با…
دو چشم من به گمانم که آشنا هستید
یکی دو بار به نی دیده ام شما را با…
در وادی ایمن قدمی پا نگذراند..
عشاق محلی به تسلی نگذراند
بوسیدن تو ضعف و عطش را ز تنم برد
گیرم جلویم آب و غذا را نگذارند
هر کس که حسینیست بدهکارِ رقیه است
این سینه حسینیه ی سَیّارِ رقیه است
صد شکر که در حلقه ی عشاقِ حسینیم
این دایره در حیطه ی پرگارِ رقیه است
دنبال آب گشتم و سهمم سراب شد
دنیای کودکانه ام اینجا خراب شد
از بس که من بهانه ی بابا گرفته ام
حتی دل خرابه برایم کباب شد
بی تو پنهان کردن بغض گلو مشکل شده
زندگی دور از تو و دور از عمو مشکل شده
گریه کردم! آمدی با «سر»…خدایا حاجتم-
-شد برآورده، اگر چه آرزو مشکل شده
یا جمع کن خاکستر افتاده ام را..
یا بوس کن بال و پر افتاده ام را
آن روکش روی طبق را بر سرم کن
پیدا نکردم معجر افتاده ام را
پس از تو تازه فهمیدم که اصلاً درد یعنی چه
بیابان، گم شدن درشب و آه سرد یعنی چه
یکی پیدام کرد و دخترت را…نه نمیگویم !
کبودم ، لیک میدانم دگر نامرد یعنی چه
خوشآمدی به خرابه
هزارشکر که باسر، سری زدی به خرابه
به احترام تو امشب
وزیده عطر گلاب محمدی به خرابه
با آتش خیمه، تن اهل حرم سوخت
بابا کجا بودی، نبودی معجرم سوخت
از داغ هجرانت، چهل منزل، شب و روز
آن قدر گریه کرده ام، پلک ترم سوخت
وقتی که شده فاطمه الگوی رقیه
داده ست فلک تکیه به زانوی رقیه
ماه ست گدای سر بازار نگاهش
خورشید بود مشتری کوی رقیه
از حرم رفتی و آتش زده شد بال وپرم
عمه محکم گره زد روسری ام را به سرم
چه فراقی و چه داغی که ندیده چشمم
در همین فاصله از زندگی مختصرم
اگر چه سیر زدند و گرسنه خوابیدم
اگر کبودترین به شام خورشیدم
به آنکه ریسمان را بدستمان بسته است
نشان دهم به خدا ریسمان توحیدم