آه از این راه که نیرویِ مرا با خود بُرد
داد از این حلقه که بازویِ مرا با خود بُرد
جایِ بازیِ من آغوشِ عمو جانم بود
رفت با مَشک و هیاهویِ مرا با خود بُرد
آه از این راه که نیرویِ مرا با خود بُرد
داد از این حلقه که بازویِ مرا با خود بُرد
جایِ بازیِ من آغوشِ عمو جانم بود
رفت با مَشک و هیاهویِ مرا با خود بُرد
پیکرش را کشید یک نامرد
سر او را گرفت دستی سرد
حس غیرت اجین شده با درد
خواهرش داد میزند برگرد
روى دیوارِ خرابه نقش غربت مىکنم
ناخوشیها را عزیزم! با تو قسمت مىکنم
نه غذایى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اینچنین هستم ولى بابا قناعت مىکنم
دارد ورم , چشــــمم, دو بازویـم چو مـادر
حس کرده ای دیگر شده رویم چو مادر
می گیرم از بس که رمق در پیکرم نیست
دستی به دیوار و به زانویم چو مادر
سنگینی زنجیر اذیت میکند من را
این تن ندارد طاقت فولاد و آهن را
خاصیت زنجیرهای شامیان اینست
با حلقه هایش میکند کج شکل گردن را
از بسکه پشتِ ناقهی عریان دویده بود
رنگ رخِ لطیف و کبودش پریده بود
از بسکه گریه کرد, صدایش گرفته و…
مانند مادرش قد او هم خمیده بود
گفتم ای مرد در این وادیه من تنهایم
بزنی یا نزنی منکه خودم میآیم
تو عرب هستی و من دخترکِ نوپایی
صورتم را که زدی, ضربه مزن برپایم
دلی سرگشته و دیوانه دارم
هوای گریه در میخانه دارم
نه اینکه حالِ گریه دارم امشب
وَ بغض نعرهای مستانه دارم
نبودی ببینی دلم زار شد
به دست کسی چشم من تار شد
نبودی ببینی چگونه پدر
خرابه به فرق من آوار شد
مثل قدیم آمده ای باز در برم
با بوی سیب گیسوی خود در برابرم
مثل قدیم آمدی امّا نمی شود
تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم
تا آخرین ستاره شب را شمرده است
اما سه شب گذشته و خوابش نبرده است
دست پدر نبود اگر بالشی نداشت
سر را به سنگ های خرابه سپرده است
باور نداشتم کهبیایی برابرم
امشب تویی برابرمن نیست باورم
هرچند بال پرزدنم را شکسته اند
اما برای باتو پریدن کبوترم