آئینهدارِ پیمبر
منم اهلِ آبادیِ آبها
منم خانه بر دوشِ گردابها
به چشمم ببین خانهی خویش را
بنا کردهام رویِ سیلابها
من از اهِل دریایم و میشوم
بدونِ تو مانند مُردابها
خیالِ تماشای آبادیات
ربوده زِ چشمانِ من خوابها
نوای نِی اَم , آتشینتر شدم
که میسوزم از آهِ بیتابها
بیا تا که از طرحِ اَبروی تو
بسازیم تا کعبه محرابها
– –
کجایی که جامِ محبت زدیم
همه رویِ دل طاقِ نصرت زدیم
قدم زن, دلم جمکرانی شده
قنوتِ زمین آسمانی شده
و در مسجد کوفهیِ قلبِ من
دوباره به پا ندبه خوانی شده
بدون تو در کوچههای بهشت
تمامیِ گُلها خزانی شده
نصیبِ دلی که به دنبالِ توست
فقط حسرتی جاودانی شده
نگاهت چرا در پسِ اَبرهاست
نشانت چرا بی نشانی شده
در این جامِ خالی شرابی بریز
که هنگامهی سر گِرانی شده
– –
به آئینه بندانِ چشمم بیا
قدم زن به دامانِ چشمم بیا
قسم بر نگاهت , دلم دستِ توست
خداوندیِ این حرم دستِ توست
نوشتم رویِ کعبهی سینهام
اگر اذن باشد عَلَم دستِ توست
مرا مینویسی فدایت شوم
که از روزِ اول قلم دستِ توست
در این ازدحامِ گدا آمدیم
که آئینههایِ کَرَم دستِ توست
تبِ جزر و مدِّ زمین و زمان
تمنایِ هر زیر و بَم دستِ توست
طپشهای قلبِ خدا هم تویی
ظهور و وجود و عدم دستِ توست
– –
تو را خواندهام تا حسابم کنی
مبادا که روزی جوابم کنی
علی چهرهای بس که حیدر شدی
که آئینهدارِ پیمبر شدی
دو رکعت به پشتِ سَرَت خواندنی است
که با زلفِ خود سایه گستر شدی
حسینی و دل می بَری از همه
حسن هستی و مجتبیٰ تر شدی
تو زیباترین عشقِ پروردگار
تو گیراترین جامِ کوثر شدی
بده گیسوان را به دستانِ باد
که عالم ببیند چه محشر شدی
در این فصلِ پاییزیِ بی کسی
تو خورشیدِ گُلهای پَرپر شدی
شبِ ما زمستانی و سردِ سرد
بهشتم ! به گُلخانهات باز گرد
بزن آتشم شعلهات پا گرفت
که کارِ من و عشق بالا گرفت
بزن آتشم نازِ چشمت که چشم
به دنبالِ تو راهِ دریا گرفت
چه گُلهای یاسی که مجنون عشق
فقط محضِ لبخندِ لیلا گرفت
به نامت سلیمانِ دل سکه زد
شفا را زِ دستت مسیحا گرفت
برای تماشای اعجازِ تو
پرِ دامنت دستِ موسیٰ گرفت
نداریم ظرفیتت را که حق
تو را بینِ قاب معما گرفت
منم بغضِ سر در گُمیِ شما
مرا کُشتی از قبل , کجایی بیا
حسن لطفی