شعر شهادت حضرت رقيه (س)

بوی سیب

آه از این راه که نیرویِ مرا با خود بُرد
داد از این حلقه که بازویِ مرا با خود بُرد

جایِ بازیِ من آغوشِ عمو جانم بود
رفت با مَشک و هیاهویِ مرا با خود بُرد

بویِ سیبِ تو مرا پُشتِ سرَت می‌آوَرد
نیزه‌دارت گُلِ شب‌بویِ مرا با خود بُرد

دختری با پدرش آمد و دستم انداخت
داشت میرفت النگویِ مرا با خود بُرد

آنقدر کوچه به کوچه به زمین اُفتادم
سنگ ریزه رویِ زانوی مرا با خود بُرد

سنگ برداشت کنیزی و به دندانت زد
سنگِ دوم که زد اَبروی مرا با خود بُرد

تازه با شانه‌یِ سوغاتیِ تو خوش بودم
پنجه‌ی پیرزنی مویِ مرا با خود بُرد

هرچه کردیم که خاموش شود طول کشید
معجرِ سوخته گیسوی مرا با خود بُرد

ناقه و خواب و بلندی و زمین خودنِ من
مادرت دید که پهلویِ مرا با خود بُرد

جایِ تو جایِ عمو زجر سراغم آمد
سویِ چشمانِ مرا سویِ مرا با خود بُرد

ساربان زد ولی ای کاش نمی‌دیدم که
ضربِ انگشترِ تو رویِ مرا با خود بُرد

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا