حسن جان
از زبانم دعا نمی افتد
ذکر “یا رَبَّنا” نمی افتد
بغض با حنجرم گره خوردست
دیگر از آن جدا نمی افتد
چندباری به هِق هِق افتادیم…
اشک ما بی صدا نمی افتد
من همیشه گرسنهی اشکم
چشمم از اشتها نمی افتد
جز درِ آستانِ شعله یِ “شمع”
پر پروانه ها نمی افتد
غیر بام تو هیچ معراجی
رو به قُربِ خدا نمی افتد
از پَر دامنِ سهساله ی تو
دست شاه و گدا نمی افتد
دردمند غم تو هیچ زمان
پیِ دارالشفا نمی افتد
هیئتت هست..،هیچ گریهکُنی
گوشهی انزوا نمی افتد
سینه ای که شود حسینیه ات
خشت آن از بها نمی افتد
تا قیامِ قیامت کبری
تبِ این روضه ها نمی افتد
التماسِ شب زیارتیام!…
گوشهچشمَت به ما نمی افتد؟!
آه!در طالعِ گدایانت
یک زیارت چرا نمی افتد؟!
لال هم گر شوم ز لب هایم
کربلا کربلا نمی افتد
نوکرِ کفن و دفن دیده مگر
یاد یک بوریا نمی افتد!؟
مقتلت تنگ شد..،به حرمت آن
شیعه در تنگنا نمی افتد
نامسلمان! به جان تشنه ی ما
هیچکس با عصا نمی افتد
“همه رفتند شمر ول کن نیست”
خنجرش هم ز پا نمی افتد
خواهری روی ناقه ی عریان
چشمش از نیزه ها نمی افتد
گرچه هی می کَشند..،شُکرِ خدا
معجرِ نخ نما نمی افتد
از تماشای قافله چشمِ
شامیِ بی حیا نمی افتد
بی جهت سدِّ راه می کردند
کوچه کوچه نگاه می کردند
بردیا محمدی