می گوید از حکایت بازار رفتنش
از کربلا بدونِ کس و کار رفتنش
می گوید و اشاره به گودال می کند
از تیر و نیزه در بدن یار رفتنش
با تازیانه محمل خود را سوار شد
می گوید از کنارِ علمدار رفتنش
یادش به خیر جاه و جلالی که داشتم
می گوید از میان خس و خوار رفتنش
می گفت از دَمی که پناهش به نیزه رفت
از لحظه ای که آه, به اجبار بُردنش
رضا باقریان