شعر شهادت حضرت رقيه (س)
حکایت بازار شام
گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت
جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت
رخساره اش حکایت بازار شام کرد
با آن لباس حاجت راز مگو نداشت
آنجا اگر جه نان تصدق حراج بود
از بس گرسنه بود , به رو رنگ و رو نداشت
چشمش اگرچه بر در ویرانه باز بود
معلوم شد ز حرکت دستش که سو نداشت
آن پا که زخم آبله اش لب گشوده بود
چون پای عمه اش رمق جستجو نداشت
کار از حنا و شانه کشیدن گذشته بود
گویی به زیر معجر صد پاره مو نداشت
در زیر تازیانه امانش بریده بود
می خواست ناله ای کند اما عمو نداشت
حسن لطفی