ز خوناب جگر، دریا کنم چشمتر خود را
مگر پیدا کنم در این یَم خون، گوهر خود را
برم تا یادگار از این گل پرپر شده با خود
سزد از خون او رنگین کنم موی سر خود را
برادر! ای ز دور خردسالی همدم زینب
چرا تنها سفر کردی، نبردی خواهر خود را
زمین از اهرمن پر، ای سلیمان به خون خفته
در این صحرا کجا گم کردهای انگشتر خود را
از آن ترسم که زیر تازیانه جان دهد از کف
به جان مادرت زهرا، رها کن دختر خود را
چگونه طاقت آوردم که دیدم بر گلوی تو
نشان زخم تیغ و بوسههای مادر خود را
جداییّ من و تو، بند از بندم جدا کرده
چگونه از تو بردارم نگاه آخر خود را
دو زخمت مانده؛ آن یک برکمر این بر جگر، آری
که دیدی داغ عبّاس و علیّ اکبر خود را
صدای غربتت پر کرد عالم را در آن ساعت
که کردی دفن، پشت خیمه جسم اصغر خود را
حاج غلامرضا سازگار(میثم)