سرت به دامنم اینبار مثل قبل نشد
هنوز لحظهی دیدار مثل قبل نشد
تو آمدی که من آرام تر شوم نشدم
دل شکستهام انگار مثل قبل نشد
چقدر غنچهی لبخند دورِ لب داری
یکی از این همه تکرار مثل قبل نشد
پُر از گره شده موهام هرچه بافتمش
یکی دو بار نه ، بسیار ، مثل قبل نشد
سکینه دق کند آخر که بعد رفتن در
حراجی سر بازار مثل قبل نشد
رُباب بوده و لبخندهای مردم شام
هنوز از آن همه آزار مثل قبل نشد
هنوز جای کتکهای دیشبش مانده
هنوز این دل افگار مثل قبل نشد
هنوز دیدِ کنیزی به خواهرم دارند
هنوز صحبت انظار مثل قبل نشد
نشد نماز بخوانم دوباره با چادر
حکایت من و این کار مثل قبل نشد
کمک گرفتم از عمه به پات برخیزم
دوباره از در و دیوار مثل قبل نشد
احمد شاکرى