قدری مرا به سوز غمت استحاله کن
این ظرف بی عیار دلم را پیاله کن
ما را دخیل چادر پاک سه ساله کن
اصلا به دست کوچک وگرمش حواله کن
شاعر شدم غزل بنویسم برای او
سر میدهم به عرض ارادت به پای او
آن لحظه ای که رشته فکرم گسسته شد
همچون کبوتران حرم دسته دسته شد
هر رشته ای کنار همین خانه بسته شد
از داغ او ستون نمازم شکسته شد
صبح ازل نوای لبم یا رقیه بود
وقت سحر حواس دلم با رقیه بود
وقتی میان فکر و خیالم قدم زده
یعنی محاسبات دلم را به هم زده
تقدیر شعر و شاعری ام را رقم زده
جانی دوباره بر غزل محتشم زده
باز این چه شورش است و که در اوج واهمه ست
او خاطرات کودکی و قاب فاطمه ست
زیباترین ستاره ی حیدر , فرشته بود
آری , شبیه حضرت مادر, فرشته بود
بر آسمان دست برادر , فرشته بود
آئینه ی زلال و سراسر فرشته بود
روح الامین فقط در این خانه میزند
هرشب ملک به موی سرش شانه میزند
از مهر و عاطفه چه بگویم , لبالب است
تنها دلیل روشنی راه مذهب است
در کودکی تبلوری از عشق مکتب است
او پرورش گرفته ی دامان زینب است
زینب خودش که هر دو جهان مبتلای اوست
استاد حجب و عفت و شرم و حیای اوست
با خنده اش دو کار فربینده میکند
دل را به آه قدسی خود زنده میکند
وقتی نظر به ماه درخشنده میکند
سقا کنار خنده ی او خنده میکند
گل در کنار هاله احساس دیدنی ست
وقتی رَود به شانه ی عباس دیدنی ست
مجید قاسمی