چشم در چشم تو می دوزد و بد می خندد
دست و پا می زنی و در به رویت می بندد
سر و کار جگرت تا که به زهرش افتاد
نقل شادی عوض مرهم زخمت می داد
اینچنین ناله نکن عرش خدا می لرزد
در خراسان دلت قلب رضا می لرزد
پسرت نیست سر از خاک تو را بردارد
کمی از رنج غریبیِ شما بردارد
از ترک های لبت درد عطش می بارد
چقدر حجره به گودال شباهت دارد
افتابت به لب بام تماشایی شد
تا سه روز از بدنت خوب پذیرایی شد
دل خورشید به تنهایی تان می سوزد
چهره ات گفت که عمرت چه جوان می سوزد
حسن کردی