علی ممسوس فی ذات الله
تا تیغِ زلفت ای پدر خاک! خورد تاب
ما سرگذاشتیم بر این تیره ی تراب
انگار خلق محرم راز تو نیستند
وقتی که هست کعبه چنین بر تنش حجاب
“خاتم” صدا زدند نبی را, به شانه اش
گشتی سوار, مثلِ نگینی که بر رکاب
پیچیده داستان دخیلی که بسته است
دورِ ضریحِ دستِ ترک خورده ات طناب
عالم تمام خندق اگر بود, لب به لب
با دستِ ذوالفقارِ تو پُر میشد از ثواب
بالا بگیر دست که آیند سوی تو
بی برکه ی غدیر جهان چیست جز سراب
بر گوششان روایتِ لولا علی بس است
آنها که رفته اند پی قولِ ناصواب
بیم است پای خطبه ات از مست بودنم
همّام برنخواست, اگر خورد از این شراب
نهج البلاغه ی تو و قرآنِ مصطفی
هر دو گرفته اند ز یک چشمه انشعاب
نان جوین هرآینه خوردی, ندیده است
گندم میان خانه ی تو سنگِ آسیاب
انداخت پرده دستِ عقیل از عدالتت
کور است هرکه درک ندارد از این عتاب
قرآن به دست, بینِ صلاتینِ ظهر و عصر
افتاد چشم من به همین آیه از کتاب:
“نمرود اگر خداست, خلیل خدا! بگو
کاری کند ز غرب برون آید آفتاب…”
لبخندِ با کنایه نشاندم به روی لب
ناگاه در خیال خودم کردمش خطاب:
فرمانِ ردّ شمسِ علی را چه میکنی؟!
خورشید برده است از آقای ما حساب
اندیشه در دو ذات حرام است, ذات حق
با ذاتِ در خدا شده ممسوسِ آن جناب
خواندیم مَن یمُت یَرَنی…نصف جان شدیم
شب های بی قرار, سپردیم دل به خواب
شکر خدا به ساحتِ مولای عالمین
جُرمی به غیر شعر نکردیم ارتکاب
مسعود یوسف پور