خدا پرده را تا ثُریا گشود
و راهی برای تماشا گشود
خدا محضِ دلهایِ مجنونِ ما
سرِ مویی از زُلفِ لیلا گشود
برایِ ظهورِ تمامیِ خویش
زِ خود جادهای تا به دنیا گشود
به سویِ کویری ترین خاکها
خدا دامنی غرقِ دریا گشود
شبی که پیمبر هم از تاب رفت
چو آئینهاش چشم خود را گشود
زمین و زمان را به هم ریخت باز
نقاب از رُخَش تا که زهرا گشود
علی عرضِ تبریکِ حق را شنید
زِ لبهایِ او تا که بابا شنید
زمانی که جای دقایق نبود
اُفق های خورشید مشرق نبود
زمانی که حتی تمامِ بهشت
برای حضورِ تو لایق نبود
جهان بی وجودت عدم در عدم
خدا بی شکوهِ تو خالق نبود
تو ما را زِ خاکِ خودت ساختی
زمانی که حرف از خلایق نبود
کسی مثلِ تو در پِیِ ما نگشت
کسی مثلِ ما بر تو عاشق نبود
–
قدم زن که چشم همه مست شد
گذر بسته شد کوچه بن بست شد
بدون تو دنیا نسیمی نداشت
خلیلی خدا یا کلیمی نداشت
چه میکرد با ازدحامِ گدا
اگر سفره دارِ کریمی نداشت
زمین شوره زاری تَرکَ خورده بود
اگر آسمان یاکریمی نداشت
بدونِ تو شب تا ابد عمر داشت
اگر آفتابِ زمینی نداشت
تو میراثِ دوشِ علی بُردهای
که با تو مدینه یتیمی نداشت
بدون تو عباس , حتیٰ حسین
برادر فقط نه که نیمی نداشت
شکوهَت ابد تا ازل را گرفت
خروشَت سپاهِ جمل را گرفت
نفَسهایِ گرمِ پیمبر شدی
تپشهایِ زهرایِ اطهر شدی
بده گیسوان را به دستانِ باد
که عالم ببیند چه محشر شدی
خدا بینِ طاقِ دو اَبرویِ توست
که از هرچه دارد علی سر شدی
به پیشِ نگاهِ سپاهِ جمل
تو دَهها تو صدها برابر شدی
تو پاشیدهای فتنهها را زِ هم
تو سنگین ترین ضربِ حیدر شدی
نوشتند بر تیغهی ذوالفقار
حسن حیدرِ دومِ روزگار
کسی را که چشمت گرفتار کرد
گرفتارِ رویی نبی وار کرد
مسیحایی آموخت چشمی که مست
تماشای این چشم بیمار کرد
مسلمان شدیم از زمانی که دل
به آیاتِ حُسنِ تو اقرار کرد
چه شیرین شده روزههای علی
که باز از لبانِ تو افطار کرد
زبان بند میآید از لطفتان
بیان را خیالِ تو دشوار کرد
جوابِ سلامِ مرا میدهی
سحر لقمهای دست ما میدهی
منم نذرِ چشمانِ بارانیات
نسیمی زِ الطافِ روحانیات
مرا مَحرَم رازِ خود میکنی
منم مرحم قلب طوفانیات
مرا میبَری تا کنارِ بقیع
شبی سمتِ باغِ پریشانیات
چه میشد اگر سایه بانت شوم
و یا تکه شمعی به مهمانیات
چرا اینقدر مو سپیدی غریب
بگو با دلم حرف پنهانیات
دلت زخمی از دست مردم شده
عزیزِ تو در کوچهها گُم شده
حسن لطفی