شعر شهادت اميرالمومنين (ع)

بمان دوباره عزیزم

بمان دوباره عزیزم

دوباره پای غریبی به خانه ام واشد
دوباره اشک یتیمان کوفه دریا شد
دوباره بستری از غصه قسمت ما شد
دوباره خاطره ی تلخ کوچه احیا شد

میان بستر خون داشت دست و پا می زد
همیشه محسن و زهراش را صدا می زد

صدای ناله ی مادر به گوش می آمد
تمام غیرت زینب به جوش می آمد
چگونه خون سرش از گلوش می آمد
غم جدایی از این گفت و گوش می آمد
بمان دوباره عزیزم فقط پناهم باش
میان کوفه ی نامرد تکیه گاهم باش

بگو عزیز دل من مدینه یادت هست
هجوم و حمله و بن بست کینه یادت هست
مغیره بود و تو در این زمینه یادت هست
هجوم میخ در و زخم سینه یادت هست
بلند شو که دوباره دلم زمین نخورد
دوباره طعنه و لبخند آن و این نخورد

بلند شو پدرم بین خانه راه برو
بمان کنارم و با این بهانه راه برو
برا یتیم نوازی شبانه راه برو
دلم گرفته ز دست زمانه راه برو
بلند شو که حسن بین خانه دق نکند
دوباره از غم زخم زمانه دق نکند

بمان کنارم از این سیل آه می ترسم
میان کوفه تک و بی پناه می ترسم
من از غریبی و شهر گناه می ترسم
میان این همه زخم نگاه می ترسم
مخواه تا که اسیر شبی سیاه شوم
مخواه تا که در این شهر بی پناه شوم

خدا کند که تو باشی دلم تکان نخورد
دوباره زخم ز چشمان این و آن نخورد
هجوم غصه به دامان اهل مان نخورد
لب حسینت از این چوب خیزران نخورد
شنیدم از لب مادر ز روضه ی گودال
شنیدم از تن زخمی میان خون پامال

شنیده ام که حسینم غریب می ماند
تمام کرب و بلا بوی سیب می ماند
میان ناله ی غربت عجیب می ماند
برای من فقط امن یجیب می ماند
“سری به نیزه بلند است در برابر من
خدا کند که نباشد سر برادر من”

احمد شاکری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا