شعر شهادت حضرت علی اكبر (ع)

ولدی

صوت قرآنِ ملیحی در حرم پیچیده بود
و زمان، بعد از علی این لحن را نشنیده بود

معجزه یعنی همین که سوره ی شمس و قمر
آیه آیه تین و زیتون را به لب ها چیده بود

روی دوشش بر عبا تحت الهنک را ریخته
نور محضی از نگاهش در فضا تابیده بود

او سراسر عشق بود و روح بود و اشتیاق
بسکه شبها تا سحر در سجده اش باریده بود

گرچه خود یک مرجعِ تقلید بود اما امام
غیر سمعاً طاعتا چیزی از او نشنیده بود

ظاهر و باطن چنان جدش محمد ، اینچنین
هر که او را دیده گویا مصطفی را دیده بود

با تمام این لطائف در میان کار زار
قابض الارواح هم از هیبتش ترسیده بود

چند خیمه آن طرف تر روی پای خواهرش
کودکی شش ماهه از هرم عطش خوابیده بود

مشک آبی بر زمین در کنج خیمه بی رمق
از لب خشکیده ی اهل حرم خیس عرق

زیر لب میگفت من! شرمنده ام از تو رباب…
آسمان باران ببار… ای آفتاب غم متاب…

مشک تشنه تا ز جان آه جگر سوزی کشید
ناگهان مرد جوان همچون نسیم از ره رسید

پرده بند خیمه را با دست حسرت باز کرد
روی پنجه دخترک برخاست،نه… پرواز کرد…

…تا برادر یک بغل آغوش مهمانش کند
و برای بار آخر بوسه بارانش کند

بوسه های خیس دریا خواب کودک راشکست
اصغر آهسته دو چشمش را گشود و باز بست

دست های دخترک پاپیچ رفتن شدولی
رحم کن بر غربت ما رحم کن بر من علی

آسمان در آسمان باران غم باریده بود
تا که اکبر گریه های خواهرش را دیده بود

هق هق خواهر ، علی را سوخت و بی تاب کرد
دخترک را بار دیگر با نوازش خواب کرد

مثل هر روز مدینه که به تو سر میزدم
تا بخوابی و شوی بیدار… رفتم… آمدم

با صلابت از زمین برخاست تا راهی شود
محو ثارلله در سیر الی‌للهی شود

راه میرفت و زمین از هیبتش در اضطراب
آسمان..آتش به جان افتاده، غرق التهاب

ابروانش تیغ بران سینه‌ی پهنش سپر
از لهیب خشم او ذرات عالم شعله ور

بی بدیل و بی نظیر و بی‌رغیب از هر جهت
بی قرین و بی مثال و بی حریف از هر نظر

پیشواز راه او در هر قدم فوج ملک
جبرئیل آورده بر خاک رهش ساییده سر

همهمه افتاده بود از فرش تا عرش خدا
میرود تا اِذن میدان را بگیرد شیر نر

ناگهان عمق حماسه پر شده از عاطفه
پر شده یک بار دیگر از پسر، چشم پدر

خم شد و دست پدر را بوسه زد اما امام
جای اینکه برکشد آه جهان سوز از جگر…!

گفت برخیز و برو دیگر مجال صبر نیست
گفت برخیز و برو…. اما کمی آهسته تر

باد در پیچ و خم گیسوی او پیچید و رفت
گرچه میگریید دنیا، او ولی خندید و رفت

خم به ابرویش نشاند و مرکبش را کرده زین
اَلله اَلله… اکبر است این یا که کوه آهنین

جَست میزد مرکبش مانند آهو از زمین
از کران تا بیکران تکبیرش افکنده طنین

روی خود را کرده اکبر بر یل ام البنین
گفت:رفتم… یاعلی… ، یابن امیرالمونین

چیست این رعدی که میتازد به صحرای بلا
کیست این طوفان که می‌توفد به دشت کربلا

او محمد بود و حیدر بود و زهرا و حسن
او حسین بود او ،، روح پنج تن در یک بدن

نیمه ای آتشفشان و نیمه ای فولاد سرد
او خودش یک پا ابالفضل است هنگام نبرد

یک تنه هیهات من الذله را تفسیر کرد
ناگهان رنگ سپاه از غیظ او تغییر کرد

تا که شمشیر از غلاف آورده بیرون این جوان
برق تیغ تیز او کُشته گرفت از کوفیان

تیغ او از پیکر کفار سر برداشته
تلی از سردار بی سر روی هم انباشته

نیزه داری نیت پرتاب نیزه کرده بود
اکبر اما خنجری در سینه او کاشته

لشکر از خوفش به خود لرزیده بود ، اما علی
بیرق بی باکی‌اش را در میان افراشته

از حرم تکبیر زینب تا به گوشش میرسید
جای خون از تیغه‌ی شمشیر او سر میچکید

هر وجب از رزمگه را بی امان پی کرده بود
مرکبش را هر کجا که خواسته هی کرده بود

در سکوت محض، لشکر مانده از این ناز شست
بازوان آهنینش عرصه را در هم شکست

بزدلان!، آیا هم‌آوردی برایم نیست؟، کیست؟
نعره زد هرکس به جنگ من نیاید مرد نیست

صوت اکبر طنطنه انداخته در هر طرف
احسن احسن مرحبا سسلور اونا شاه نجف

نیزه اش را بر دل میدان زده مرد جوان
بی گمان مردی نبوده در صف شیطانیان

کربلا روز جمل بود و علی اکبر حسن
هیچ کس جرات نکرده بر نبرد تن به تن

مثل موجی که به ساحل باز میگردد زِ یَم
وِتر وَالموتور مولا بازگشته بر خیم

چهره ی او از عطش سرخ و لبش خشک و کبود
وزن سنگین زره بر این عطش افزوده بود

بار دیگر رفت… رفته تا که جانبازی کند
زیر پای بیرق رهبر سرافرازی کند

ساعت بیداد گرما بود و هرم آفتاب
هر نفس گرد و غبار جنگ و اوج التهاب

میمنه تا میسره پر بود از اجساد کفر
نعره‌ی هل من مبارز میزند چون بوتراب

مخملی پوشانده از خون بر تن کرب و بلا
قلب دشمن را به تنگ آورده نبض اضطراب

هم و غم اش انتقام سیلی زهرا شده
فکر و ذکرش خیمه‌ی تنها و غمگین رباب

او فقط در فکر ارباب خودش بوده همین
ناگهان با ضربه ای افتاده بر روی زمین

جسم اکبر گیر افتادَست در بین خطر
نیزه و شمشیر بود و تیر و زوبین و تبر

استخوان هایش به زیر پای مرکب سوخته
هر شکاف تیغ را هم نیزه داری دوخته

بی مهابا از حرم آمد پدر… آمد ولی….
دید اکبر روی خاک افتاده ، با او گفت، علی…

هر کجا بودی کنار من ، عصایم بوده ای
نازنینم یک تنه آل عبایم بوده ای

نانجیبان داغ من را صد برابر کرده اند
نانجیبان اکبرم را اصغر اصغر کرده اند

سنگ در سنگ این بیابان هم به حال من گریست
جان زهرا اکبرم بر روی پاهایت بایست

روی زانو من به دنبال تو میگردم علی
تکه هایی از تو هست و تکه هایی از تو نیست

اکبرم طابوت تو یعنی عبایم بوده است؟؟
هر کجا طابوت تو بر شانه هایم بوده است؟؟؟

یاد روز اولی که بر قلم دوشش گرفت
تکه تکه اکبرش را بین آغوشش گرفت

سهیل پتیام

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا