شعر مدح امام حسين (ع)

حسین است

اَبرَم و بارِشِ بی پروایَم
موجم و همسفرِ دریایم

مثل خورشیدِ کویری خشکم
مثل مهتابِ شبِ صحرایم

حسِ بی تابیِ یک سیمُرغَم
کوه‌ام و رفتنِ پا بر جایم

حالِ پروازِ پرستو دارم
بالِ پروازِ کبوترهایم

بس که بُرده است مرا دل به سفر
تاول اُفتاده به جانِ پایَم

دل نگو خانه خرابی شبگرد
دل نگو همسفرِ تنهایم

آه ای پرده نشین صبری چند
دست بردار مکن رُسوایم

تا به کِی می بری و میکشی‌ام
تا کجا میروی و می‌آیم

گفت قُقنوسم و آتش زادم
زائرِ شهرِ حسین آبادم

گفت روزی که قلم لب وا کرد
وَ خدا خلقتِ خود برپا کرد

آفرینش فوران کرد و زمین
را نگینِ صدفِ دنیا کرد

آفریدند مرا اما خاک
خاک را عشق ولی معنا کرد

خاک بودم که به بادم دادند
باد شد همسفرم پروا کرد

باد من را به دلِ دشتی بُرد
وَ به آن خاک عجینم تا کرد

بوی سیبی همه جا پُر شده بود
چشمی آن روز مرا پیدا کرد

قطره‌ای اشک از آن چشم چکید
قطره‌ای خاک مرا دریا کرد

شُکر آن چشم , که خاکم گِل شد
و مرا ناب تر از دلها کرد

کربلا‌یی شدم از اول راه
هر‌که دارد هَوَسَش بسم الله

شب بلند است اگر در کویش
گِره‌ها وا شده از گیسویش

مثلِ موسیٰ شدن اینجا سهل است
خیزد این معجزه‌ها از کویش

عرق چهره‌یِ زائر دارد
نازها بر خُتَن و آهویش

به گمانم که خود جبریل است
میشناسم من از آن هو هویش

چند وقتیست مژه میبافد
نذر دارد که کُنَد جارویش

فطرسِ سینه‌ی‌مان جان میداد
شد غبارِ حرمش دارویش

قبله را قبلِ سفر گُم کردیم
شُکر دیدیم خَمِ اَبرویش

نذر کردم که قضایش خوانم
هر نمازی که نخواندم سویش

هستیِ هست حسین است حسین
مستیِ مست حسین است حسین

بیدل و رِند و خراب آلوده
مِی فروشیم و شراب آلوده

جنس آب و گِلِمان کرب و بلاست
شُکر هستیم تُراب آلوده

لحظه‌هایی که ندیدیم حرم
سالها ایست عذاب آلوده

خطِ پیشانیِ ما هست حسین
نیست این عشق کتاب آلوده

هرکه با خاکِ تو تطهیر شود
نکند چهره به آب آلوده

ما فقط از تو , تو را می‌خواهیم
نکن این دل به ثواب آلوده

شوقِ رویای ضریحت دارم
چشم ما نگر شده خواب آلوده

شده‌ایم عین زیارت نامه
ما که هستیم شراب آلوده

شکرِ ارباب که دل شد حرمش
ما حسینیه شدیم از قدمش

شعله شد بال و پرم , می‌سوزم
آتشم محتضرم می‌سوزم

کاش فطرس نفسی پیشِ شما
برساند خبرم می‌سوزم

آتشت در دلم آبم کرده
گرچه با چشمِ ترم می‌سوزم

می‌رسد ناله‌ات از دور هنوز
جرعه آبی جگرم می‌سوزم

آب گفتم جگرِ من هم سوخت
از غمت شعله‌ورم می‌سوزم

خواهرت چنگ به رویش میزد
از همه تشنه‌ترم می‌سوزم

مادری خاک به سر ریخت و گفت
مثلِ حلقِ پسرم می‌سوزم

خیمه‌ها شعله ور و می آید
دادی از بینِ حرم می‌سوزم

دختری می‌دَوَد و میگوید
عمه جان مویِ سرم می سوزد

حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا