شعر تخريب بقيع

باران غم

باران غم می بارد از چشم تر من
خون می چکد از چشمه های کوثر من

هر شب سر سجاده “آه” آشنایی
رد می شود از کوچه های حنجر من

بوی بقیع و بوی خاک و بوی غربت
پیچیده بین برگ های دفتر من

از غربت آئینه ها آتش گرفتم
حتی نمانده چیزی از خاکستر من

ای کاش زائر،نه،کبوتر بودم امروز
تا لااقل یک سایبان می شد،پر من

حتی مجال گریه ی کوتاه هم نیست
از بس نگهبان ریخته دور و بر من

هُل داد پیش چشم هایم مادرم را
آوار شد انگار دنیا بر سر من

یک لحظه داغ کوچه را احساس کردم
روی زمین افتاد وقتی مادر من

 بردیا محمدی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا