شعر شهادت حضرت رقيه (س)
سه ساله ارباب
گفتم به دل وقتش شده دلدل ندارد
دنیای من دور از پدر حاصل ندارد
با گریه ام بدخواب کردم دشمنت را
یک نیمهجان که ترسی از قاتل ندارد
ما را به جُرم گریه بر تو حبس کردند
این شهر گویا قاضی عادل ندارد
یادت میآید میکشیدی شانه گفتی
موجی که دارد موی تو ساحل ندارد
باید پریشان باشد این گیسو چرا که
سنجاق سر حتی ندارد تِل ندارد
انگشتهایم از چه با انگشتهایت
جمعش برابر نیست و حاصل ندارد
باید سر از بازار شامیها درآرد
این قافله وقتی ابوفاضل ندارد
سر درد دارم آنقدر که کِل کشیدند
آوارگی ما که رقص و کِل ندارد
تا بار اول دیدمش فهمیدم این زجر
در سینهی خود سنگ دارد دل ندارد
یک گوشوارم را کشید و کند، گفتم
این را نکش..وا کن، ببر، قابل ندارد
من فکر این بودم برای تو بمیرم
پهلو و چشم و دست که قابل ندارد
گروه شعر یا مظلوم