فاطمه جان
ای مبداء تاریخ حیدر فاطمه جان
ای بضعهء جان پیمبر فاطمه جان
عَجل وفاتی هِی نگو دارایی حیدر
قلبم زِ جا کنده شود مانند این دَر
من خود زِ پا افتاده ام بنگر علی را
دست مرا بستند ولی کشتند ولی را
آیینه چشمان من ای تکیه گاهم
جان علی یکبار دیگر کُن نگاهم
کام علی تلخ میشود گر تو نخندی
میمیرد این زینب اگر چشمت ببندی
در کار مولایت گره افتاده برخیز
وا کن گره از کار حیدر ای سحرخیز
اسماء چه میگوید عزیز بی قرینه
هر روز دعا کردی برای این مدینه؟
اینها که جز کینه زِمن کاری ندارن
با کندن من از زمین باری ندارن
نفرین نکردی کوچه گردی کارشان شد
دیوار کوچه هم دِگر همکارشان شد
نفرین نکردی میخ در هم شد مصیبت
این دختر کوچک شده زهرا طبیبت
از راه مسجد تا به خانه را دویدم
اما به اینجا که رسیدم من خمیدم
دیدم حسن زانوی غم در بَر گرفته
آن تشنه لب دست تو را در سَر گرفته
دیدم که اسماء مَرهم پهلو خریده
اما چرا مَرهم به آن بازو کشیده
زهرا بمان من طاقت دوری ندارم
در خانهء بی تو ، دگر نوری ندارم
محمد رضا اسدی