خـــاطراتش قشــنگ و زیبا بود
عطر سیب واقاقیا می داد
روزهای خوشش دگرگون شد
گـــذرش تــا بـه کـــربلا افتــاد
داغ هفــتــاد و دوشقایق را
بر سرشانه های خود حس کرد
رنج زنجیر و درد سـلسله را
برمچ دست وپای خود حس کرد
روی آییـنه ی غــروردلش
زیربــاران سنگ چین افتاد
دید خورشیدرا که چنـدین بـار
از سـر نیــزه بر زمین افتـاد
گـریه ها یرق یه را می دید
کــوه فریـاد درگلویش بود
محمل باز عمـه پشتِ سرش
ســر عبــاسر و بـرویش بود
دید از زیــرنیــزه ی جدش
برزمین,قطره قطره خون می ریخت
دیــد درکــوفه دشمن نــامرد
سر او رابه شاخه ای آویخت
کودکان چموش سنگ بدست
پـای ناقه به جــانش افتادند
مردمان حرامـزاده شام
خـارجی زاده اش لقب دادند
از سـربام خـاک و خاکـستر
نقل سربود و؛ فرش راهش بود
چشم ناپاک شهر را می دیـد
غــم نـاموس در نگاهش بـود
غیـــرتش را بــه جـوش آوردند
نیزه داران مستِ سکه پرست
چــهره یســرخ عمـــه را تا دید
مثـل عباس چـشم خـود را بست
وحید قاسمی