أخی أُختک فداک
مثل هلال بود که نوری شکسته داشت
آن خواهری که قلب صبوری شکسته داشت
کوه غیور بود و غروری شکسته داشت
آیینه کاروان بلوری شکسته داشت
آری بلورهای ترک خورده آمدند
آن نازدانه های کتک خورده آمدند
زینب که رعدوبرق ، که طوفان ، که موج بود
زینب که فرد بود ، که زهرای زوج بود
در چادرش سپاه حیا فوج فوج بود
در عرش ِ خطبههاش شجاعت در اوج بود
روز چهلّم آمد و افتاد روی خاک
افتاد و عرض کرد أخی أُختک فداک
افتاد و زخم را به دل بیقرار زد
فریاد کرد و ضجه کشید و هوار زد
هی خاک مشت کرد و به رویش غبار زد
حتی ز پیش روش ملک را کنار زد
یک دفعه رود نالهی او از خروش رفت
زنها کمک کنید که زینب ز هوش رفت
آمد به هوش و ناله ای از نای دل کشید
با گریه خاک کربوبلا را به گل کشید
از هرم آفتاب خودش را به ظل کشید
خود را به سمت قبر برادر خجل کشید
پس با زبانحال غم آن خواهر نجیب
رو بر حسین کرد که یا ایهاالغریب
روزی که از کنارهی گودال قتلگات
راهی شام و کوفه شدم با مخدرات
گفتم سوی مدینه که ای صاحب حیات
هذا مرمل بدما هذه بنات
با آن بنات آمدم از هایو هوی شام
ای صید سر بریدهی در خاک و خون سلام
از زیر بامهای پر از سنگ آمدیم
با گونهی پر از اثر چنگ آمدیم
از کوچههای پر گذر تنگ آمدیم
از شام و کوفه آه نه از جنگ آمدیم
پا شو سپاه گریهی خود را نظاره کن
در گوش دختران حرم گوشواره کن
ما حاجیان محرم در شام بوده ایم
در پای نیزهی تو در احرام بوده ایم
گر سنگ خوردگان ز سر بام بوده ایم
با یک نظر به نیزه ات آرام بوده ایم
آرامش مرا سر نیزه به هم زدند
آن سنگها که بر روی ماهت قدمزدند
ای تربتت شفا که به خاک آرمیده ای
ما را در این سفر ز سر نیزه دیده ای
هر جا ز دختران ابتایی شنیده ای
شمر و سنان زدند بر آنها کشیده ای
دیدی چه با مشقت و آزار رفته ایم
کت بسته بین کوچه و بازار رفته ایم
من گریه ها برای تو کردم در این طواف
من زخم ها به عشق تو خوردم در این مصاف
از آن هزار و نهصد و پنجاه تا شکاف
میخورد تیغ بر تو و بر زینبت غلاف
میپرسی ام چطور ، کجا یا که کی زدند
ای خیزران چشیده مرا کعبه نی زدند
از دخترت نپرس برادر که وای وای
یک ماه گریه کرد برای تو های های
خواباندمش شبی به روی پا به لای لای
دست نوازشم به مویش خورد گفت آی
با سنگ آتشین به سرش تیر میزدند
طفل گرسنه را به دل سیر میزدند
وحید عظیم پور