احلی من عسل
زیبائی اش مهتاب را شرمنده کرده
خورشید را نور وجودش بنده کرده
او را تمام عشق حسین آکنده کرده
در کربلا یاد حسن را زنده کرده
هنگامه ی حی علی خیر العمل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
در هر نگاهش برق چشم مرتضی داشت
سر تا به پایش عطرِ و بوی مجتبا داشت
حس پدر را به عمو در هر کجا داشت
آماده ی رفتن که می شد خیمه ها داشت…
درغیرت و مردانگی ضرب المثل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
پیش عمویش رفت حاجتمند افتاد
اذنی نداد از صورتش لبخند افتاد
مانند شیری در قفس در بند افتاد
یکباره یاد حرز و بازوبند افتاد
تا از عمو اذنی گرفت و مشگل حل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
ان تنکرونی تنکرونی شد نوایش
پیچید وقتی بانگ ابن المجتبایش
کرب و بلا به لرزه افتاد از صدایش
با ضربه هایش سر می افتد زیر پایش
انگار حسن زنده شد و جنگ جمل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
از نسل زهرا و علی فتاح خیبر
فرزند سردار جمل شیر دلاور
زد بی زره در معرکه تا قلب لشگر
از تنکرونی خواندنش دشمن شده کر
در دست هایش ذوالفقاری مثل یل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
افتاده از پا لشگری با سنگ می زد
در هر کجای پیکرش خون رنگ می زد
با پنجه دشمن کاکلش را چنگ می زد
با پایکوبی شادی و آهنگ می زد
شرمنده از اینگونه جان کندن اجل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
مانند مومی از عسل شد حفره حفره
شد میزبان نعل ها واکرده سفره
روی زمین ظرف گلابش ریخت خمره
نه استخوانی مانده نه مفصل نه مهره
چون بیت های نامرتب در غزل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
مثل ضریحی خانه خانه شد مشبک
چیزی نمانده دیگر از صورت دهان فک
صدها نفر با نیزه و شمشیر تک تک
نجمه نبیند حال و روزش را که بی شک…
وقتی در آغوش عمو جانش بغل شد
پیمانه اش لبریز احلی من عسل شد
مهدی شریف زاده