برخیز و ساغر را بگیر در بزم آن نیکو جمال
با صلح می گوید سخن تا بشکند تزویر را
با صلح تا باقی شود آن مذهب دُردی کشان
هرچند در وقت نبرد بازی کند تقدیر را
ای دشمن اشتر سوار با فیل هم آیی برون
پی می کند هم حضرتش دعوی پر تقصیر را
ای ذوالکریم ابن الکریم رخصت بخواه از حضرتش
تا من سگ کویش شوم همچون اویس پیر را
راهی شوم خمخانه اش تا سر بکویش بشکنم
آنگه ز شوریده سری محکم کنی زنجیر را
من دردمند از کاروان از ساربان اشکِ روان
او صبح و شب هم ناله است این ناله یِ شبگیر را
لطفی نما دَردی بده دُردی ببر این خام را
تا من به مقصد ره برم آن موسم دلگیر را
عشر آن زمان تسع آن زمان من هم که شیدای زمان
گفتی که روزم نیست چون روزِ سیاهِ تیر را
قسّم که تقسیم میکنم من درد هایت آن زمان
با قاسم اما قاسمم واکن ز ید تحریر را
من هم برای خدمتت آورده ام این نامه را
باشد که حُسن عاقبت باشد مر این تقریر را
سید علی حسینی